تابستان
انعكاس سرخ گيلاس و سبزي سايه بود
انعكاس هفت سنگ و تب بعد از ظهر
به كنار هر گلي كه مي رسيدم
مي خواستم تمام پروانه هاي جهان را خبر كنم
بر شاخه ها مي نشستم
و سرود سبز سوت و سكوت را
براي جوجه هاي كوچك گنجشك مي خواندم
تا مادر بزرگ بيايد
و از بيم سقوط و سستي شاخه بگويد
تابستان كودكي ام تنها
با گيلاس سرخ باغ و مهر مادربزرگ
معنا مي گرفت
وقتي كه مي خنديد
خيل خطوط خاطره ي آينه را پر مي كرد
دستانش به عطر حلوا و حنا و ريحان عادت كرده بود
و موهاي سفيدش را هميشه
به رسم بهار هاي بي برگشت گذشته مي بافت
هميشه عكس ها ي كوچك كوچ را نگه مي داشت
عكس گيوه ، گندم ، گام
عكس باغ ، برنو ، بهار
و عكس رنگ و رو رفته ي پريروز پدر بزرگ را
قصه هايي برايمان مي گفت
كه آنها را
از مادربزرگ كودكي خود شنيده بود
حالا ، از انعكاس سرخ گيلاس ها خبري نيست
شاخه ها توان وزن مرا ندارند
و گنجشك هاي شوخ شاخه نشين
به زباني غريب سخن مي گويند
غريب
بچه كه بودم
از جريمه هاي نانوشته كه بگذريم
سلماني و ساعت و سيب
سكه و سلام و سكوت
و سبزي صداي بهار
هفت سين سفره ي منبود
بچه كه بودم
دلم براي آن كلاغ پير مي سوخت
كه آخر هيچ قصه يي به خانه نمي رسيد
بچه كه بودم
تنها ترس ساده ام اين بود
كه سه شنبه شب آخر سال
باران بيايد
بچه كه بودم
آسمان آرزو آبي
و كوچه ي كوتاه مان
پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود
وقتي كبوتر واژه يي
تور بي طناب ترانه مي افتند
بر مي دارمش
مي بوسمش
و رهايش مي كنم
همان بوسه براي تداوم ترانه ام كافي ست
به زدودن اشكي از زواياي گريه ها رضايت نمي دهم
نمي خواهم شعرم را به خط خوش بنويسم
نمي خواهم از پي واژه ها تا پلكان كتاب و كوره راه لغت نامه ها سفر كنم
تنها مي خواهم
دمي سر بر شانه يي بگذارم
و به اندازه ي دوري دست مرداب و دامن درناها گريه كنم
ديگر اينكه چرا شانه يي آشناتر از سپيدي كاغذ و قامت قلم نمي يابم
جوابش در چشم هاي توست
كه شهد نام و شكوه شانه ات را
از گريه هاي من دريغ مي كني
حالا كه كسي در حوالي خلوت خاموش ما نيست
لحظه يي به دور از قافيه هاي غرور و گلايه به من بگو
آيا تمام اين ترانه هاي اشك آلود
به تكرار آن روزهاي زلال زنبق و رازقي نمي ارزند ؟
به كجا مي بري مرا ؟
به كجا م يبري مرا ؟ با توام آي
خاتون خوب خواب وخاطره
زلال زرد روسري
چرا مدام در پس پرده ي گريه نهان مي شوي ؟
استخاره مي كني ؟
به فال و فريب فراموشي دل خوش كرده اي
يا از آوار آواز و توارد ترانه مي ترسي ؟
به فكر خواب وخستگي چشمهاي من نباش
امشب هم
ميهمان همين دفتر و ديوان درد و دريايي
يادت هست نوشته بودم
در اين حدود حكايت
هميشه كسي خواب دختري از قبيله ي بوسه را مي بيند ؟
باور كن ،هنوز
دست به دامن گريه كه مي شوم
تصوير لرزاني از ستاره و صدف
در پس پرده ي دريا تكان مي خورد
نمي دانم چرا
بارش اين همه باران
غبار غريب غروبهاي بهار و بوسه را
از شيشه هاي اين همه پنجره پاك نمي كند
تو چي ؟ طلا گيسو
تو كه آن سوي كتاب كوچه ها نشسته يي
خبر از راز زيارت هر روز من
با ساكنان اين حوالي آشناي گلايه و گريه داري ؟
آه ! مي دانم
سكوت آينه ها
هميشه
جواب تمام سوال هاي بي جواب بغض و باران است
نه اينكه بي تو نخندم
نه
اما به خدا تمام اين خنده هاي خام بي خيال
به يك تبسم كوتاه ديدار چهارشنبه ها نمي ارزند
به تبسم ساعت نه صبح
يا دقيقتر بگويم
نه وبيست دقيقه ي صبح
حالا اگر بانگ بيست و بهانه ي ساعت در ازدحام واژه و وزن موازي ترانه نمي گنجد
گناهش به گردن تو
كه من و اين دل درمانده را
چشم در راه طنين تبسم مي گذاشتي
حالا هنوز
نه صبح چهارشنبه ها كه مي شود
كنار خيال خالي اتاقك تلفن مي ايستم
دل به دامنه ي رويا مي دهم
و تو را مي بينم
كه با لباسي به رنگ بنفشه هاي بنفش
به سمت پسكوچه هاي پرسه و پروانه مي روي
نه اينكه بي تو نخندم
نه
اما به نيامدن هميشه ي نگاهت قسم
تمام خطوط اين خنده هاي خواب آلود
با رگبار گريه هاي شبانه
از رخساره ي خسته و خيسم
پاك مي شوند
حالا
از تمامي قصه ، تنها
قاب عكسي مانده ست
كه شباهتي عجيب به دختري از تبار ترانه دارد
حالا باران كه مي آيد
خاك اين دختر خالي
هنوز بوي عشق و عود و عسل مي دهد
حالا مدام از پي نشاني تو
فنجان هاي قهوه را دوره مي كنم
مدام اين چشم بي قرار را
با بغض و بهانه ي باران آشنا مي كنم
مدام اين دل درمانده را
با باور برودت عشق
آشتي مي دهم
بايد اين ساده بداند
بانوي برفي بيداري ها
ديگر به خانه ي خواب و خاطره باز نخواهد گشت
صداي گام هاي گريه مي آيد
دوباره آمدي
كنار پنجره ، شعري نوشتي و رفتي
اين بار صداي قدم هاي تو را
از پس پرده گاه گناه وگريه شنيدم
حالا به اولين ستاره كه رسيدي بپرس
كدام شاعر غزلپوش
شبانه ، عشق را
در برگ هاي ولنگار دفتري كهنه مي نوشت
اما
تو كه نشاني شاهراه ستاره را نمي داني
هميشه
از سيب و ستاره و روشني قصرهاي كاغذي كه مي نوشتم
مي گفتي
هزار پروانه هم كه بر برگهاي دفترت بچسباني
پينه ي پير و ياس عليل باغچه ي ما گل نمي دهد
هيچ وقت بهار طلايي روز و رويا را
باور نكردي ! گل من
هيچ وقت خدا
وصيتم اين است
اين قلم خيس گريه را
به كودكي در جنوب جستجو بسيار
تا در دفتر مشق هاي نا تمامش بنويسد
آن مرد سيب دارد
آن مرد انار دارد
آن مرد سبد ندارد
يا هر پرنده يي را كه از پهناي پنجره ي كلاسش گذشت
نقاشي كند
گوش كن
صداي آن پري پريشان ني نواز را مي شنوي
كه هنوز
بعد از گذشت اين همه روز
خواب بلند دريا راآشفته مي كند ؟
نمي خواهم جز او كسي برايم گريه كند
راضي به غلتيدن قطره يي هم بر گل گونه هايت نيستم
مي خواهم در جنگلي از درختان كاج خاكم كنند
تا عطر سوزني كاجها هميشه با من باشد
مثل نگاه تو
كه تا خاموشي واپسين فانوس افروخته ي دنيا همراهم است
براي كفت هم همان ترمه ي تا خورده ي يادگاري خوب است
تنها اگر به قباي قاصدكي بر نمي خورد
تاري از طلاي مويت را
در دست من بگذار
مي خواهم وقتي به انتهاي آسمان رفتم
آن را به موهاي بلند خورشيد گره بزنم
تا هر كس خورشيد را نگاه كند
خطوط پاك چهره ي تو را ببيند
آن وقت همه خواهند دانست
بانوي بهاري من كه بوده است
همين را مي خواهم و
ديگر هيچ
شب ها كه در خيابان خلوت خواب
پا به پاي غرور و قافيه مي روي
مرگ با لباس چين دار بلندش
پاي پنجره ي اتاقم مي آيد
سوت مي زند
و منتظر مي ماند
قوطي قرص هاي اين قلب بي قرار كه سبك تر شد
مرگ هم بر مي گردد
مي رود سراغ سرايدار پير همسايه
نه ! عزيز دلم
تازگي بوف كور هدايت را نخوانده ام
اينها كه نوشتم حقيقت محض است
باور نمي كني ، يك شب به كوچه ي دلتنگ ما بكوچ
كنار همان درخت كه پر از خاطرات خط خورده است
بايست و تماشا كن
تا ببيني چكونه به دامن دريا و گريه مي روم
بس كن اي دل ساده
صفحه صفحه براي كه گريهمي كني ؟
كتاب كبود گريه ها را آهسته ببند
تا خواب بي خروس بانوي بهار را بر هم نزني
گوش كن! درمانده ي درد آلود
از پس پرده هاي پنجره
صداي سوت مي آيد
خوابم مي آيد
خوابم مي آيد اما
بايد دوباره تمام كتاب كواكب را دوره كنم
بي گلايه وگريه كه نمي توان
به ديدار ديار دور رؤيا رفت
بايد به ركعت سكوت و صداي كبوتر فرو شوم
بايد به پنجره ي باز و پرواز پوك پر بينديشم
به جريمه هاي نانوشته ي جمعه هاي كودكي
به گلوي گرفته و گريه ي گيتار
به طنين ترانه و طبل تندر
بايد به حقارت ابرها بينديشم
به بيم بارش باران
به سرود ساكت اشك
خوابم مي آيد اما
بايد به اندازه ي گريه يي كوتاه هم كه شده
به تو بينديشم
شايد نگاه گرم تو
در لابه لاي اين همه رويا
يا در خيال اين همه خميازه گم شده باشد
چه كنم ؟ زيبا جان
بايد بيابمت
به اين گريه هاي گاله به گاه بالش و بستر
خو كرده ام ديگر