شعر پنج

مشاور شركت بيمه پارسيان

شعر پنج

۳۰ بازديد
 

بچه كه بودم
از جريمه هاي نانوشته كه بگذريم
سلماني و ساعت و سيب
سكه و سلام و سكوت
و سبزي صداي بهار
هفت سين سفره ي منبود
بچه كه بودم
دلم براي آن كلاغ پير مي سوخت
كه آخر هيچ قصه يي به خانه نمي رسيد
بچه كه بودم
تنها ترس ساده ام اين بود
كه سه شنبه شب آخر سال
باران بيايد
بچه كه بودم
آسمان آرزو آبي
و كوچه ي كوتاه مان
پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد