من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

پندار نيك

۷۲ بازديد
 

در لحظه هاي تزلزل و تنهايي

وقتي بيايي

دست من از وسعت بر مي خيزد

و نگاهم

/ بي اندكي قناعت

/ زمين را مي گيرد

آه خدايا

/ وقتي بيايي

/ چگونه در مقابل تو، اي واي

براي كدام معصيت به بار نشسته

/ افسوسمند سجده كنم

دريغا

/ از تو به جز نامي

/ هيچ نمي دانم

از اين پنجره

/ كه پيش روي من نشانده اي

/ يك شب به خانه من بيا

خدا!

/ دل سرما زده ام را

در قطيفه اي از نو ر بپوشان

ديشب يك سبد

پر سياوشان از باغ تو چيدم

و براي اين دل مسموم جوشاندم

تا بيايي.

اينجا روح مجروح تنهاست

تنهاتر از تنهايي، بي پناهي

اينجا نه اينكه تو نيستي

اينجا من كورم

يك شب به خانه من بيا

براي تو

/ طاق نصرتي از بهار مي بندم

/ و اتاقم را

با آويختن فانوس هاي روشن

/ آسماني مي كنم

و برايت

/ فرشي مي بافم از گل ياس

و دل مغرورم را مي شكنم

با تيشه اي كه تو به من خواهي داد

يك شب

/ از اين دريچه بيا

تنم را

/ در چشمه نور مي شويم

/ برهنه تر از آب

/ از پله ها بالا مي آيم

/ آنگاه در برابر تو خواهم مرد

كي مي آيي

/ امشب هواي چشم من باراني است

دلم را مي خواهم

در هواي باراني

پيش تو جا بگذارم

زير همان درخت

/ كه پيغمبرانت شنيدند

/ روي بافه اي از شبنم و اشك

اي نور نور

چگونه مي توان رو به روي تو ايستاد

بي آنكه سايه اي

/ سنگينمان كند

بيا و مرا

/ با عشقي ابدي هم آشيان كن


مهمان ناخوانده

۷۰ بازديد
 

روزي پر از جستجو رنگ مي باخت

شب مثل يك خستگي بر تن كوچه مي ريخت

باغ خيال خيابان

آرامش خيس خود را

/ مديون باران و مه بود

من دست دل را گرفتم

/ از همهمه در گذشتيم

بيرون آبادي آنجا چپر بود

پشت سكوت غريبي نشستيم

باران مي آمد به تندي

هر قطره اسم خدا بود

عشق آمد آنجا

– قلبم از لهجه ي عشق ترسيد –

ناگه از گونه ام خنده را چيد و

/ از پيش من رفت

دنبال او آمدم، ديدم آنجا

/ آتشفشان صبورم

چون خستگي روي بالش افتاد

گفتم دل من

چندي است اينجا

از جنب و جوش مدام خود افتاده اي تو

از ابرها مي گريزي

ديروز با من

/ يك لحظه در زير باران نماندي

اي خسته چندين بهار آمد و رفت

/ اما تو شعري نخواندي

او را ميان سكوتي پر از درد بردم



*



احساسم اما

چون بغض بي رنگ وسواس

در چشم شب محو مي شد

احساس مردي كه آن شب

/ مهمان ناخوانده ي

/ قلب خود بود


موسيقي چشمه ها

۷۲ بازديد
 

بس سالهايي كه بيهوده بيهوده بوديم

بس كوچه هايي كه تا هيچ پيموده بوديم



دلها به اندازه خنده ي كوچكي بود

دل را در آرامشي پوچ فرسوده بوديم



بر چشمهامان گذر داشت خوابي هزاره

اي كاش آن روزها را نياسوده بوديم



اي كاش فواره ي روشن جستجو را

با خاك خيس تغافل نيندوده بوديم



دلها به زير غبار غريبي نهان بود

اي كاش آيينه ها را نيالوده بوديم



موسيقي چشمه ها را شنيديم، رفتند

وقتي كه آن سوي تنهايي آسوده بوديم


ميرزا و جنگل

۶۹ بازديد
 

جنگل از خواب زمستاني برخواسته است

با تاك هاي بزرگ « كرزال »

و شاخه هاي ريشه اي « كرچل »

و ما را با آسماني سبز

/ به دوستي مي خواند

آي ميرزا

/ جنگل همواره، تو را به ذكر مي خواند

جنگل سبزينه بكري است

/ كه بي هيچ واسطه

/ در هر بهار تو را مي زايد

چون نام تو

/ با رويش و شكفتن دائم

/ در ذات جنگل است

جنگل به نام تو مي رويد

جنگل به نام تو مي روياند

در فصل رستن و رستن

/ جنگل قيامت است

درختان به غرور بر مي خيزند

/ سرود مي خوانند:

«جنگل همزاد مرد مقدسي است

/ كه دلداده آفتاب بود

/ و براي كشتن شب

/ شمشير شب شكن برآورد»

آي ميرزا

/ در جستجوي تو

/ از باريكه شمشادهاي مقابل رفتم

/ و رد پاي تو را جستم

/ ديدم كه رد اسب تو پيداست

بي شك

/ سواري از اينجا گذشته است

ديدم كه شاخه خميده بيدي

رد تو را مي بوسيد

به برق سم راهوار تو

/ سوگند مي خورم

/ جنگل از آن توست

آي ميرزا

/ جنگل

/ وسعت پيوسته سبز سپيدارهاست

و سايه ها

/ ياد آور خستگي توست

/ كه كسالت خنجر نارفيقان را

/ در سايه بلوط پير تكاندي

زان پس بلوط ها

/ در هر بهار

/ به ياد تو خون گريه مي كنند

سرو را ديدي

/ ايستادگي اقتضاي وجود اوست

اما من

/ سروي را در جنگل مي شناسم

كه به احترام نام تو

/ با تواضع به خاك افتاد

من در ستايش تو و جنگل مرددم

جنگل به حد شرافت تو زيباست

و تو به اندازه زيبايي جنگل

/ مردي

تا منتهاي جنگل

/ دنبال رد تو بودم

جنگل تمام شد

/ رد تو ناتمام

جنگل تمام شد

جنگل ميان عباي تو گم شد

و رد پاي تو تا دورتر ستاره فرارفت


صبح انعكاس لبخند توست

۵۴ بازديد
 

زمين اگر برابر كهكشان تكرار شود

حجم حقيري است

كه گنجايش بلندي تو را نخواهد داشت

قلمرو نگاه تو دورتر از پيداست

و چشمان تو معبدي

/ كه ابرها نماز باران را در آن سجده مي كنند

اين را فرشته ها حتي مي دانند

كه نيمي از تو هنوز

/ نا مكشوف مانده است

از خلأ نامعلوم تري

دستهايي كه با نيت مكاشفه

/ در تو سفر كردند

حيران

/ در شيب جمجمه ايستادند

تو آن اشاره اي كه بر براق طوفان نشسته اي

تو آن انعطافي

/ كه پيشاپيش باران مي روي

آن كس كه تو را نسرايد

/ بيمار است

زمين

بي تو تاول معلقي است

بر سينه ي آسمان

و خورشيد، اگر چه بزرگ است

هنوز كوچك است

اگر با جبين تو برابر باشد

دنباله تو

/ جنگل خورشيد است

شايد فقط

/ خاك نامعلوم قيامت

/ ظرفيت تو را دارد

زمين اگر چشم داشت

/ بزرگواري تو اين سان غريب نمي ماند

هيچ جرأتي جز قلب تو نسوخت

سپيد تر از سپيده

/ بر شقيقه ي صبح ايستاده اي

و از جيب خويش

/ خورشيد مي پراكني

اي معنويت نا محدود

/ زود است حتي در زمين

/ نام تو برده شود



*



زمين فقط

پنج تابستان به عدالت تن داد

و سبزي اين سالها

/ تتمه ي آن جويبار بزرگ است

كه از چشمه ي ناپيدايي جوشيد

و گر نه خاك را

/ بي تو جرأت آباداني نيست

تو را با ديدني هاي مأنوس مي سنجم

من اگر مي دانستم

/ پشت آسمان چيست

/ تو هماني

تو آن بهار ناتمامي

كه زمين عقيم

/ ديگر هيچ گاه

به اين تجربت سبز تن نداد

آن يك بار نيز

/ در ظرف تنگ او نگنجيدي

شب و روز

/ بي قراري پلكهاي توست

و گر نه خورشيد

/ به نور افشاني خود اميدوار است

صبح

/ انعكاس لبخند توست

كه دم مرگ به جاي آوردي

آن قسمت از زمين

/ كه نام تو را نبرد

/ يخبندان است

اي پهناوري كه

/ عشق و شمشير را

/ به يك بستر آوردي

دنيا نمي تواند بداند

/ كه تو كيستي


قيامت

۷۲ بازديد
 

دورتر آن سوتر

دايره در مه

ماه و خورشيد به هم آغشته

كوه ها سرگردان، آشفته

و زمينش ديگر

و زمانش ديگر

آسمانش را خورشيدي نيست

چشم تا بگشايي

وسعتي هست وسيع

مثل اطراف عطش بي پايان

بهت از حاشيه ي چشمانت مي ريزد

و تو مي ماني تنها عريان

ابري نيست تا تو را سبز كند

و نه جوباري

/ تا مشربه را آب كني

بادهايش به عطش مي مانند

با صدايي كه صدا نيست

/ تو را مي خوانند

لب خاموش تو را

/ پاسخي هست به اين

/ پرسش محتوم آيا؟


رباعي ها

۶۸ بازديد

 

براي سيد الشهداء عليه السلام
عاشورايي


بالاي تو مثل سرو آزاد افتاد

تصويري از آن حماسه در ياد افتاد

در حنجره ي گرفته ي صبح قريب

تا افتادي هزار فرياد افتاد




براي امام سجاد عليه السلام
پيغام تو


بيزارم از آن حنجره كو زارت خواند

چون لاله عزيز بودي و خارت خواند

پيغام تو ورد سبز بيداران است

بيدار نبود آنكه بيمارت خواند





براي حضرت ابوالفضل عليه السلام
رود جاري


ز آن دست كه چون پرنده بي تاب افتاد

بر سطح كرخت آبها تاب افتاد

دست تو چو رود تا ابد جاري شد

ز آن روي كه در حمايت از آب افتاد





براي حضرت زينب عليه السلام
زمزمه ي توحيد


با زمزمه ي بلند توحيد آمد

بالاي سر شهيد جاويد آمد

از زخم عميق خويش سر زد زينب

چون صاعقه در غيبت خورشيد آمد







توسل

يك روز مرا از اين بيابان ببريد

از خالي بهت شوره زاران ببريد

تا محضر سبز آب را دريابم

چشمان مرا به باغ باران ببريد



در سوگ آيت الله طالقاني
باران شكوفه


تو ساده تر از سلام بودي اي مرد

افتادگي تمام بودي اي مرد

وقتي كه شكوفه از لبت مي باريد

پيغمبر صد پيام بودي اي مرد





براي حضرت امام
چشم تو


حرف تو به شعر ناب پهلو زده است

آرامش تو به آب پهلو زده است

پيشاني ات از سپيده مشهورتر است

چشم تو به آفتاب پهلو زده است



ياد تو


ياد تو نشاط و ما از تو سرشاريم

از جرأت بيداري تو بيداريم

گويند كه سال قحطي باران است

دريايي و ما ز آب برخورداريم



با تو


از نام تو عشق را خبر خواهم كرد

با چشم تو بر افق نظر خواهم كرد

اي قافله سالار سحر تا خورشيد

با تو با تو با تو سفر خواهم كرد





تمنا


با زمزمه ي بهار بيدارم كن

از جرأت آبشار سرشارم كن

در عزلت بي عشق دلم مي پوسد

اي باخبر از عشق خبر دارم كن





براي ميرزا
جنگلي ۱


در حجم سياه بيشه اين نور از اوست

سرسبزي مرغزار و ماهور از اوست

در ظهر عطش چو نهر پر آب رسيد

حيثيت سبز جنگل دور از اوست





جنگلي ۲


چون سيل ز پيچ و تاب صحرا مي رفت

همراه سحر به فتح فردا مي رفت

بي تاب نظير جوشش چشمه ي دور

اين رود به جستجوي دريا مي رفت





عشق


شايد كه به عشق نيك انديشه كنيم

فرهاد شويم عاشقي پيشه كنيم

اين صخره كه پيش رويمان استاده است

شيطان هواست عشق را تيشه كنيم





با نيت عشق


با نيت عشق بار بستند همه

از خانه و خانمان گسستند همه

لبيك چو گفتند به سردار سحر

يكباره حصار شب شكستند همه





همزباني


آيينه و آب مهرباني كردند

با جنگل عشق همزباني كردند

شب را ز حريم باغ گل تاراندند

تشريف سپيده را جهاني كردند



ارمغان


همپاي نسيم ره به كويش بردند

دل را چو نظر به جستجويش بردند

سر باخته و به ارمغان همچون گل

يك پيكر غرق خون به سويش بردند





پل


هر چند هواي دل من طوفاني است

بنياد دلم نهاده بر ويراني است

در من اما پلي است از درد و نياز

مي خواندم آن سوي كه آباداني است





آرزو


اي كاش شب دل مرا ماهي بود

زين تاريكي به صبحدم راهي بود

اينجا منم و شب و دروني خالي

اي كاش كه در بساط ما آهي بود


رونق تماشا

۶۹ بازديد
 

باور سبز من سپيدارا

دوست دارم تو را و دريا را



هر شب از چشمهات مي شنوم

نفس پاك صبح فردا را



بر نمي گيرم از دو چشمت چشم

رونقي داده اي تماشا را



مه ابهام آسمان در پيش

به كجا مي بري دل ما را



برتر از آفتاب مي تابي

چون نظر مي كنم بالا را



رودها بي شكيب مي رانند

تا تو در آب مي نهي پا را



بي نصيبم ز لطف شبنم هم

كي توانم نوشت دريا را


زخم آفتاب

۶۱ بازديد
 

در رطوبت چندش آور نفس

درخت وسوسه پا گرفت

در سايه ي درخت وسوسه، جمعي

/ پيمان به قتل آفتاب بستند

شمشير را

مكاره اي با دست هاي هوس

/ صيقل داد

و لبخند را به عادت هديه

/ به ابليس بخشيد

چشم نفاق

/ به بيعت قدرت رفت

و در حمايت عشيره شيطان

/ در جلوه ي فريبنده سراب

/ نفس را اميد حكومت داد

از بستر كبود وسوسه برخاست

/ و دشنه ي ابليس را حمايل خود كرد

شتاب نفس

/ جذب گامهاي حقيرش شد

و او را تا خانه آفتاب

بي لحظه اي تعقل راند

شب از شقاوت او لرزيد

از پيچ كوچه ها گذشت با لبخند

و نخوت اسلاف خويش را

/ در چهره بازي مي داد

آمد

/ در پشت او

/ و ركوع به ريا برد

آفتاب نماز حادثه مي خواند

/ ناگاه دست حرامي

/ با بغض وسوسه چرخيد

با خنجرش

/ فرق منور خورشيد را شكافت

زمين ايستاد

/ در احتياج حجت مي سوخت

و ترس ويراني

/ بر خاك مي گذشت

و آسمان تا صبح مي گريست

آفتاب

/ اين زخم را به تفاخر سرود و رفت

اما

شمايل موزون نخلهاي نيايش

/ در سوگ او فرسود

و نخلستان

/ در انتظار بخشش آن دو دست بزرگ

/ هنوز هم گريه مي كند


دوبيتي ها

۶۲ بازديد

 

شكفتن

غم عشقي كه در خود مي نهفتم

شبي آن را به چشم خسته گفتم

دل من مثل ابري گريه سر داد

سحر شد مثل خورشيدي شكفتم





فيض دل

چرا همواره بي حاصل نشينم

چرا از فيض دل غافل نشينم

بيا تنها شو از روي صداقت

شبي هم رو به روي دل نشينم





جستجو

تو را اي عشق من شفاف ديدم

تو را چون چشمه هاي صاف ديدم

به دنبال تو گشتم پير گشتم

تو را در پشت كوه قاف ديدم





تنهايي

دلم تنهاست ماتم دارم امشب

دلي سرشار از غم دارم امشب

غم آمد، غصه آمد، ماتم آمد

خدا را اين ميان كم دارم امشب





هواي عشق

اگر اي عشق پايان تو دور است

دلم غرق تمناي عبور است

براي قد كشيدن در هوايت

دلم مثل صنوبرها صبور است





دل دريايي

دلا اي حاصل تنهايي من

بيابانگرد من صحرايي من

من اينجا طاقت ماندن ندارم

كجا رفتي دل دريايي من؟





بي دردي

بجز وسواس ما را همدمي نيست

غمي و غصه اي و ماتمي نيست

خدايا از چه من دلشاد باشم

كه درد بي غمي درد كمي نيست





دعوت

بيا روشن، بيا بي كينه باشيم

چو آه ساكتي در سينه باشيم

براي كثرت خورشيد در خويش

بيا مثل دل آيينه باشيم





دل من

دل من مثل دشت لخت شالي است

همه جوبارهاش از آب خالي است

به دريا بردمش سودي نبخشيد

دلم در آستان خشكسالي است





ترانه

نه دارم مهرباني هاي هابيل

نه بغض و بخل بي پايان قابيل

تمام حاصلم مشتي ترانه است:

مفاعيلن مفاعيلن مفاعيل