دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۱۰ ۷۱ بازديد
روزي پر از جستجو رنگ مي باخت
شب مثل يك خستگي بر تن كوچه مي ريخت
باغ خيال خيابان
آرامش خيس خود را
/ مديون باران و مه بود
من دست دل را گرفتم
/ از همهمه در گذشتيم
بيرون آبادي آنجا چپر بود
پشت سكوت غريبي نشستيم
باران مي آمد به تندي
هر قطره اسم خدا بود
عشق آمد آنجا
– قلبم از لهجه ي عشق ترسيد –
ناگه از گونه ام خنده را چيد و
/ از پيش من رفت
دنبال او آمدم، ديدم آنجا
/ آتشفشان صبورم
چون خستگي روي بالش افتاد
گفتم دل من
چندي است اينجا
از جنب و جوش مدام خود افتاده اي تو
از ابرها مي گريزي
ديروز با من
/ يك لحظه در زير باران نماندي
اي خسته چندين بهار آمد و رفت
/ اما تو شعري نخواندي
او را ميان سكوتي پر از درد بردم
*
احساسم اما
چون بغض بي رنگ وسواس
در چشم شب محو مي شد
احساس مردي كه آن شب
/ مهمان ناخوانده ي
/ قلب خود بود