در رطوبت چندش آور نفس
درخت وسوسه پا گرفت
در سايه ي درخت وسوسه، جمعي
/ پيمان به قتل آفتاب بستند
شمشير را
مكاره اي با دست هاي هوس
/ صيقل داد
و لبخند را به عادت هديه
/ به ابليس بخشيد
چشم نفاق
/ به بيعت قدرت رفت
و در حمايت عشيره شيطان
/ در جلوه ي فريبنده سراب
/ نفس را اميد حكومت داد
از بستر كبود وسوسه برخاست
/ و دشنه ي ابليس را حمايل خود كرد
شتاب نفس
/ جذب گامهاي حقيرش شد
و او را تا خانه آفتاب
بي لحظه اي تعقل راند
شب از شقاوت او لرزيد
از پيچ كوچه ها گذشت با لبخند
و نخوت اسلاف خويش را
/ در چهره بازي مي داد
آمد
/ در پشت او
/ و ركوع به ريا برد
آفتاب نماز حادثه مي خواند
/ ناگاه دست حرامي
/ با بغض وسوسه چرخيد
با خنجرش
/ فرق منور خورشيد را شكافت
زمين ايستاد
/ در احتياج حجت مي سوخت
و ترس ويراني
/ بر خاك مي گذشت
و آسمان تا صبح مي گريست
آفتاب
/ اين زخم را به تفاخر سرود و رفت
اما
شمايل موزون نخلهاي نيايش
/ در سوگ او فرسود
و نخلستان
/ در انتظار بخشش آن دو دست بزرگ
/ هنوز هم گريه مي كند
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۱۰ ۶۲ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد