رباعي ها

مشاور شركت بيمه پارسيان

رباعي ها

۶۹ بازديد

 

براي سيد الشهداء عليه السلام
عاشورايي


بالاي تو مثل سرو آزاد افتاد

تصويري از آن حماسه در ياد افتاد

در حنجره ي گرفته ي صبح قريب

تا افتادي هزار فرياد افتاد




براي امام سجاد عليه السلام
پيغام تو


بيزارم از آن حنجره كو زارت خواند

چون لاله عزيز بودي و خارت خواند

پيغام تو ورد سبز بيداران است

بيدار نبود آنكه بيمارت خواند





براي حضرت ابوالفضل عليه السلام
رود جاري


ز آن دست كه چون پرنده بي تاب افتاد

بر سطح كرخت آبها تاب افتاد

دست تو چو رود تا ابد جاري شد

ز آن روي كه در حمايت از آب افتاد





براي حضرت زينب عليه السلام
زمزمه ي توحيد


با زمزمه ي بلند توحيد آمد

بالاي سر شهيد جاويد آمد

از زخم عميق خويش سر زد زينب

چون صاعقه در غيبت خورشيد آمد







توسل

يك روز مرا از اين بيابان ببريد

از خالي بهت شوره زاران ببريد

تا محضر سبز آب را دريابم

چشمان مرا به باغ باران ببريد



در سوگ آيت الله طالقاني
باران شكوفه


تو ساده تر از سلام بودي اي مرد

افتادگي تمام بودي اي مرد

وقتي كه شكوفه از لبت مي باريد

پيغمبر صد پيام بودي اي مرد





براي حضرت امام
چشم تو


حرف تو به شعر ناب پهلو زده است

آرامش تو به آب پهلو زده است

پيشاني ات از سپيده مشهورتر است

چشم تو به آفتاب پهلو زده است



ياد تو


ياد تو نشاط و ما از تو سرشاريم

از جرأت بيداري تو بيداريم

گويند كه سال قحطي باران است

دريايي و ما ز آب برخورداريم



با تو


از نام تو عشق را خبر خواهم كرد

با چشم تو بر افق نظر خواهم كرد

اي قافله سالار سحر تا خورشيد

با تو با تو با تو سفر خواهم كرد





تمنا


با زمزمه ي بهار بيدارم كن

از جرأت آبشار سرشارم كن

در عزلت بي عشق دلم مي پوسد

اي باخبر از عشق خبر دارم كن





براي ميرزا
جنگلي ۱


در حجم سياه بيشه اين نور از اوست

سرسبزي مرغزار و ماهور از اوست

در ظهر عطش چو نهر پر آب رسيد

حيثيت سبز جنگل دور از اوست





جنگلي ۲


چون سيل ز پيچ و تاب صحرا مي رفت

همراه سحر به فتح فردا مي رفت

بي تاب نظير جوشش چشمه ي دور

اين رود به جستجوي دريا مي رفت





عشق


شايد كه به عشق نيك انديشه كنيم

فرهاد شويم عاشقي پيشه كنيم

اين صخره كه پيش رويمان استاده است

شيطان هواست عشق را تيشه كنيم





با نيت عشق


با نيت عشق بار بستند همه

از خانه و خانمان گسستند همه

لبيك چو گفتند به سردار سحر

يكباره حصار شب شكستند همه





همزباني


آيينه و آب مهرباني كردند

با جنگل عشق همزباني كردند

شب را ز حريم باغ گل تاراندند

تشريف سپيده را جهاني كردند



ارمغان


همپاي نسيم ره به كويش بردند

دل را چو نظر به جستجويش بردند

سر باخته و به ارمغان همچون گل

يك پيكر غرق خون به سويش بردند





پل


هر چند هواي دل من طوفاني است

بنياد دلم نهاده بر ويراني است

در من اما پلي است از درد و نياز

مي خواندم آن سوي كه آباداني است





آرزو


اي كاش شب دل مرا ماهي بود

زين تاريكي به صبحدم راهي بود

اينجا منم و شب و دروني خالي

اي كاش كه در بساط ما آهي بود


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد