اين سالها
شماره تلفنِ خيليها را خط زدهام:
غزاله، هوشنگ، شاملو، محمد ...!
عدهاي مُردهاند
عدهاي نيستند
عدهاي رفتهاند
و دور نيست روزي
كه بسياري نيز شماره تلفن مرا خط خواهند زد.
زندگي همين است
يك روز مينويسيم وُ
روزِ ديگر خط ميزنيم.
هر وقت لوركا
كلمه كَم ميآورد
به اسمِ سادهي زن ميگفت: ماه
به ماه ميگفت: گهواره
به گهواره ميگفت: آب.
لوركا بوي غليظِ شيرِ آهو ميداد.
امروز ماه آمده بود كنارِ پيادهرو
پيِ چيزي، كسي، كلمهاي ...
هي به ساعتاش نگاه ميكرد
ماه مونث بود
تَنگِ غروب كه پيراهناش ليز،
لاي سينهبندِ باد
دو بلبلِ ليمو
دو كفترِ كال
هي دو هُرمِ حلال ...!
ماه از قوسِ قَرناطه آمده بود
داشت كنارِ بلوارِ ميرداماد قدم ميزد.
حقيقتا تقصير وزيدنِ بيدليلِ باد بود
كه ايگناسيو را در فَلوجه كُشتند.
ساعت پنج عصر
هميشه ساعت پنج عصر است،
جملهها بُريده بُريده ميوزند
واژه از واژه هراسان است
كسي حاضر نيست
با گيتارِ شكسته آواز بخواند
گَشتيها قدم ميزنند
ماه دلهره دارد
ماه منتظر است
با همان چترِ قرمزِ دخترانهاش در دست.
يك نفر گفت: چند؟
ماه گفت: پول يك روسري!
لوركا به كيوسكِ تلفن تكيه داده بود
زني چادرش را تاريكتر كرد و گذشت
گروهباني خسته
روي نيمكتِ ايستگاه چُرت ميزد
بوي ترياك
تمام بلوارِ ميرداماد را برداشته بود
ماه هم كلمه كَم آورده بود.
هي ماه، ماه، ماهِ بيمشتري ...!
پس من كي خواهم مُرد؟
گِرِه ميزنم چراغ را ...
چراغ را به كورترين كلماتِ بيگناه گره ميزنم.
همه چيز روشن، همه چيز پيدا
روشنيها پيدا، راهها پيدا، روياها پيدا.
راه ميافتم
بند به بند
از ممنوعترين محبسِ خستگان ميگذرم
و به خودم ثابت ميكنم
براي عبور از سركشترين شعلهها
پيراهن از سوادِ سياوَش و
سخن از پايداريِ دريا پوشيدهام.
دريغا كه در اين شبِ نانوشته
نيزارِ ستارگان خواب است
بيشه، باد، پروانه، پلنگ و
بِركه و باران خواب است.
قسمتِ من آيا
همين ناآشنا آمدنِ من است؟
يك چيزهايي ديده
يك چيزهايي شنيده
يك چيزهايي ... كه گفتهاند، ميگويند!
ماه مقصر است
سايهروشنِ حصيرِ ني و
نمازِ ناتمام همين ترانه مقصر است.
يوما، يوما، يوماآنادا!
در اين شبِ هر كس به هر كسِ بيپدر
هرگز هيچ ستارهي روشني
مرا نخواهد شناخت.
من
سالهاست گِره از گلوي كلمات گشودهام.
تقلايِ ترانهكُشانِ كهنهكار هم به جايي نخواهد رسيد
مرگ هم ميداند كه ماندنِ بيچرا
فقط سرنوشتِ صخرهي آفتاب است!
من مقابلِ باد ميايستم
تا تو پيراهنات را عوض كني.
بادِ سردِ شامگاهي با ماه دشمني دارد.
من هيچ كاري نكردهام،
تنها به قدرِ تنفسي كوتاه،
حافظِ همين روياهاي رنگپَريدهي خودم بودهام،
تنها گاه به اندازهي بازدَمِ شبتابي،
حافظِ همين شيرازهي دشوار زندگي بودهام.
چرا ساده بودن اين همه سخت است.
حقيقتا ... جز آن واژهي شفا
كه من از جبرئيلِ شاعران شنيدهام،
ديگر چه دارد اين جهان،
كه ويرگولِ كوچكي حتي ...!
ويرگولِ كوچكي!
حالا آن سوي اين همه پنجره
شومينهها روشن است
رختخوابها گرم
سفرهها لبريز
دستها پُر
دلها خوش وُ
دنيا، دنياست براي خودش.
پس وقتِ تقسيمِ جيرهي جهان
من كجا بودم
كه جز اين كارتون خيس وُ
اين زمستانِ زمهرير
چيزي نصيبام نشد؟
مُقوا خيس، خيابان خيس
تختهها، كبريت، حَلَبي
چشمها و چه كنمها ... خيس!
خواب و خيالِ شما چطور؟
حالا خيليها پُشتِ پنجره ايستاده
با پيالهي گرمِ چايشان در دست
سرگرمِ تماشايِ برفاند
سرگرمِ فعلِ ماضي حرفاند
و هي از سنگسارِ عدالت وُ
احتمالِ آزاديِ آدمي سخن ميگويند.
من سردم است بيانصاف
من گرسنهام بيانصاف
من بيپناهم بيانصاف
پس وقتِ تقسيمِ جيرهي جهان
من كجا بودم
كه هيچ كُنجِ دِنجي از اين همه خانه
قسمتِ بيقرارِ من نشد؟
پس اين حشرات كجا ميخوابند
كه فردا صبح
باز آفتاب را خواهند ديد!؟
هي زمستانِ ذليلكُش، بيانصاف!
نگاه كن
آن سوي پُل
كليددارِ صندوق صدقات
با كاميونِ سنگينِ ثروتاش ميگذرد
من دارم ميميرم ...!
چراغهاي لابيِ هتل روشن است هنوز
صداي استكان، يخ، الكل و آواز ميآيد
آن سوي ديوارها
صداي نوش نوشِ روياي زندگيست
اين سوي ديوارها
وداعِ منجمدِ من است
هم از دنياي دشواري
كه هرگز رنگِ عدالت را نديده است.
به من بگو
حشرات كجا ميخوابند
كه باز فردا صبح
آفتاب را خواهند ديد؟
حقوق بشر، باد، رفراندوم
نفت، چپاول، مرگ
دمكراسي، خواب، خاورميانه
تنهايي، ترس، تروريسم ...
دريغا كلماتِ عليل!
اين همه بيدليل
در دهانِ ياوه چه ميگوييد؟
من سردم است
من گرسنهام
من بيپناهم
فاصلهي من
تا گَرمخانهي خوبانِ شما
فقط يك ديوار شيشهييست،
اي كاش
پاره آجري نزديكِ دستم بود،
هُرمِ نَفَسهايم ياري نميكنند
ديماه آمده
سرانگشتانِ بيجانم را جويده است
سرما آتش گرفته، دارد گَرمَم ميشود
مرگ برايم پتو آورده است
ديگر در گور نخواهم لرزيد.
تظاهر ميكنم كه ترسيدهام
تظاهر ميكنم به بُنبَست رسيدهام
تظاهر ميكنم كه پير، كه خسته، كه بيحواس!
پَرت ميروم كه عدهاي خيال كنند
اميد ماندنم در سر نيست
يا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفي، چيزي، چراغي ...!
دستم به قلم نميرود
كلماتم كناره گرفتهاند
و سكوت ... سايهاش سنگين است،
و خلوتي كه گاه يادم ميرود خانهي خودِ من است.
از اعتمادِ كاملِ پَرده به باد بيزارم
از خيانتِ همهمه به خاموشي
از ديو و از شنيدن، از ديوار.
براي من
دوست داشتن
آخرين دليلِ داناييست
اما هوا هميشه آفتابي نيست
عشق هميشه علامتِ رستگاري نيست
و من گاهي اوقات مجبورم
به آرامشِ عميقِ سنگ حسادت كنم
چقدر خيالش آسوده است
چقدر تحملِ سكوتش طولانيست
چقدر ...
نبايد كسي بفهمد
دل و دستِ اين خستهي خراب
از خوابِ زندگي ميلرزد.
بايد تظاهر كنم حالم خوب است
راحتام، راضيام، رها ...
راهي نيست.
مجبورم!
بايد به اعتمادِ آسودهي سايه به آفتاب برگردم.
من
تنها پرستارِ بامداد و بنفشه بودهام
ليلاجِ به بارانْ باختهي بيخيالي
كه از دغدغهي درياهاي بيشماري گذشته است.
آيا همهي حقيقت همين است؟
آيا واژهْبازِ بزرگِ سپيدهدَم
سرانجام
چراغي به كوچهي وحشتنشينِ ما خواهد آورد؟
همهي اين حرفها
هيچ كدام از منِ به بارانْ باختهي بيخيال نبوده است.
فروغ مقصر است
دختر درياهاي دور مقصر است
دخترِ درياهاي دور ... كه خيلي شاعر بود
آمده بود
روي ماسههاي مهآلود نوشته بود
مهم نيست
(چراغ را ميگويم!)
ميخواهد بياورد، ميخواهد نياورد
تو كه از بلوغِ بامداد به فهمِ بنفشه رسيدهاي
ديگر چه باختن به باد و
چه بُردن از باران!
هيچ منزلي اينجا نيست
هيچ راهي آسان نيست
هيچ كلمهاي كامل نيست
راهِ دور نرو!
از اين دو لنگه كفش
هميشه يكي
پايِ رفتنات را خواهد زد
اين پايانِ تقسيم به نسبتِ نان است
اين سرآغازِ همان ملالِ ناممكنيست
كه آرام آرام باورش خواهي كرد.
بعضيهاي به اشتباه
ميآيند و از دشواريِ بيدليلِ ديوارها ميگذرند
اما هيچ رَدِپايي از گفت و گوي پرندگان نميبينند
و اصلا به ياد نميآورند
كه بر فاختههاي خاموش و بر خُنياگرانِ ما
چه رفته است.
اينجا همه (هر كس)
نيمكتي براي نشستن و
جايي براي جهانِ خويش گرفته است
جز من
كه هنوز دلم به شمارهاي خوش است
كه سالها پيش زني
كفِ دستم نوشت و رفت.
غريبا روزگارِ بيبامداد!
در ازدحامِ اين همه سنگ و نان و دويدن
من چقدر چنگِ به خونِ نشسته و
دندانِ شكسته و
درگاهِ بسته ديدهام.
كلمهاي دارم
كمربستهي تكرار و
معني نشينِ مگو.
بگو!
(بگو مگوي ديگران
هيچ دردي از ما دوا نخواهد كرد.)
فعلا تا فرصتِ دوبارهي آفتاب
ساكت باش!
خداوندِ اين دقيقه
دختر بچهي بازيگوشيست
كه در پاركِ پروانهها
پيِ سنجاقْسَرِ سادهي تو ميگردد.
آيا جهان
در جادوي روشنِ همين سادگي
خلاصه نميشود؟
آيا ما ميتوانيم ميان مويههاي آدمي
باز به آوازي از شادمانيِ بيپايانِ زندگي برسيم؟
او كه ميگويد
كلمه همين و تكرار همين و ترانه همين است،
حتما بهتر از من ميداند
كه نجاتْ دهندهي ديگري در راه نيست.
يك شب
يكي از همين شبهايِ پيش رو
به خوابِ خالصترين منتظران خواهد آمد
و توريِ هزار تابستان را
بالاي عطرِ آب و
خُنكايِ خدا خواهد گرفت.
پَريزادهي آخرين قصههاي مادربزرگ
پيدايش خواهد شد
و خستگانِ اين سالها را
به اسمِ كاملِ خودشان صدا خواهد زد.
او ... خواهرِ من است
او ... يكي از هزاران خواهرِ خستهي من است
خيليها براي ديدنِ دوبارهاش
رو به منزلِ نرگس و
نمازِ ني نگاه خواهند كرد.
بوي گلويِ نوزاد و
صداي سهتارِ شكسته ميآيد
و اينها همه
علامتِ آمدنِ يكي
از افقهاي بيباورِ باران است.
او ... خواهد آمد
توريِ تابستان و
تحملِ تشنگي را
پُر از عطرِ آب و خُنكايِ خدا خواهد كرد
خجالتِ خاموشِ دروغگويان را خواهد بخشيد
همهي پردههاي دريده را خواهد دوخت
همهي پنجرههاي رو به آفتاب را خواهد گشود
و حتي هجاهايِ كهنه را خواهد شُست.
من دستهايش را ديدهام
دستهايش پُر از تيلههاي نبات و
طعمِ ترانه و ذراتِ روشن نور است.
حالا برو به مادرمان بگو
تو كه تا چنان نمانَدِ اين همه ناروا
منتظر ماندهاي،
اين يكي دو بامدادِ بيروزگار نيز
بالاي گريههات!