من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

شب بيمار

۳۰ بازديد

 

شب بيماري ام تا صبح پاييد

سحرگاهم ربود از دست ، خوابي

همه شب سر به سر بيدار بودم

به اميدي كه خيزد آفتابي

چراغم خفت ، شمع بسترم خفت

نتابيدم به بالين پرتو ماه

تو گويي ماه - مرغ آسمان - مرد

چو لب بستند مرغان شبانگاه

شمردم نرم نرمك لحظه ها را

نه آغازي در آن ديدم نه انجام

فرورفتم سپس نوميد و خاموش

در آن تاريكي نيلوفري فام

شمردم اختران آسمان را

كه شايد برهم افتد ديده ي من

ولي دردا كه ياد ديده ي او

نرفت از خاطر شوريده ي من

ز بستر جستم و افروختم شمع

كز آن بيگانه جويم آشنايي

ولي شمع خيالم زودتر تافت

دلم تاريك شد زان روشنايي

به رقص سايه روشن دوختم چشم

كه از غم وارهانم خويشتن را

ولي شمع از نسيم نيمه شب مرد

نھاد از دست كار سوختن را

چو پر شد جام چشمم از مي خواب

صداي ساعت بيدار برخاست

به زنگش گوش دادم لحظه اي چند

شمردم ضربه ها را تا فروكاست

نميدانم ، خدايا ! صبح چون شد

ولي دانم كه مرغ صبح ناليد

تنم زين سخت جاني در عجب ماند

به خود باليد و بر من نيز باليد

همه شب سر به سر بيدار بودم

سحرگاهم ربود از دست ، خوابي

شب بيماري ام تا صبح پاييد

به اميدي كه خيزد آفتابي


ياد دوست

۲۹ بازديد

 

بر گور روزهاي سيه ، بوته هاي عشق

پژمرد و غنچه هاي اميد گذشته مرد

در حيرتم هنوز كه آيا چگونه بود

آن روزها كه مرد و ترا جاودانه برد

خوابي گذر نكرد ، دريغا ، گذر نكرد

در چشم من ، شبان سيه ، بي خيال تو

اي آنكه دل به رنج غريبي سپرده اي

گريم به حال خويش و نگريم به حال تو

ياد آرمت هنوز ، هنوز اي اميد دور

اي آنكه در زوال تو بينم زوال خويش

چون بنگرم هنوز در انبوه روزها

يادآورم ورود ترا در خيال خويش

گويي در آن غروب بھاري گشوده شد

درهاي تنگ معبد تاريك خاطرات

همراه با بخور خوش و زخمه هاي چنگ

در دل طنين فكند مرا ضربه هاي پات

با من چنان به مھر درآميختي كه بخت

چون در تو بنگريست ، لب از شكوه ها بدوخت

وان قطره ي نگاه تو چون در دلم چكيد

چون اشك گرم شمع ، مرا زندگي بسوخت

اينك ، تو نيز رفتي و بر گور روزها

شمعي ز ياد روشن خود برفروختي

اي آفتاب عمر ! درين وادي غروب

هر سو مرا كشاندي و لب تشنه سوختي

بازآ كه بي فروغ تو ، اين روزهاي تار

بر من چنان گذشت كه بگذشت شام من

اي ديو شب ! فرشته ي خورشيد را بكش

تا صبحدم دوباره نيايد به بام من


ديگر نمانده هيچ

۳۰ بازديد

 

ديگر نمانده هيچ به جز وحشت سكوت

ديگر نمانده هيچ به جز آرزوي مرگ

خشم است و انتقام فرومانده در نگاه

جسم است و جان كوفته در جستجوي مرگ

تنھا شدم ، گريختم از خود ، گريختم

تا شايد اين گريختنم زندگي دهد

تنھا شدم كه مرگ اگر همتي كند

شايد مرا رهايي ازين بندگي دهد

تنھا شدم كه هيچ نپرسم نشان كس

تنھا شدم كه هيچ نگيرم سراغ خويش

دردا كه اين عجوزه ي جادوگر حيات

بار دگر فريفت مرا با چراغ خويش

اينك شب است و مرگ فراراه من هنوز

آنگونه مانده است كه نتوانمش شناخت

اينك منم گريخته از بند زندگي

با زندگي چگونه توانم دوباره ساخت ؟


ويرانه قرون

۲۹ بازديد

 

گويي سكوت قرنھا بود

در دخمه هاي تيره اش ، در آسمانش

در ابرهايش ، در شبان سھمگينش

در بادهايش ، در فضاي بيكرانش

چون نعره بر ميداشت باد سرد مغرب

گويي كه بر مي خاست بانگ ارغنونھا

آنجا كه مي افتاد روزي قھرماني

امروز ، مي افتد به خاموشي ستونھا

آنجا كه روزي بال و پر مي زد عقابي

امروز ، شبكوريست جنبان در سكوتش

آنجا كه زلف دختران در پيچ و خم بود

امروز ، لرزد تار و پود عنكبوتش

آن دخمه ها ، آن سايه ها ، آن آسمانھا

وان رازداران شگرف خلوت او

آن خنده هاي باد در بيغوله ي شب

وان غولھا در تيرگي هم صحبت او

آن سقفھا ، آن پيشخوانھا ، آن ستونھا

آن طاق هاي ريخته در ظلمت شام

آن برق چشم گربه هاي سھمگين روي

وان نور اخترها در آفاق شبه فام

آن كوره راه بيكرانه

راهي كه مي لغزد به جنگلھاي خاموش

راهي كه مي پيچد چو ماري بر تن شب

راهي كه مي گيرد افق ها را در آغوش

آن شعله هاي آتش دزدان دريا

بر ريگھا ، بر ريگھاي خشك ساحل

در لابلاي تكدرختان زمين گير

در سايه هاي قلعه هاي تيره گون دل

اينھا همه ، مي خواندم چون قاصد مرگ

بار دگر با خنده ي پر مايه ي خويش

من كيستم ؟

بيگانه اي گم كرده مقصود

يا رهروي نا آشنا با سايه ي خويش


تك درخت

۳۰ بازديد

 

شبھا گريختند و ، تو چون بادهاي سرد

همراه با سياهي شب ها گريختي

در راه خود ، ز شاخه ي زرد حيات من

عشق مرا چو برگ خزان ديده ريختي

من چون غباري از دل شب هاي بي اميد

برخاستم كه خوش بنشينم به دامنت

آواره بخت من ! كه تو چون نوعروس باد

رفتي ، چنانكه كس نشد آگه ز رفتنت

شبھا گريختند و ، تو چون يادهاي دور

هر لحظه از گذشته ي من دورتر شدي

با آنچه رفته بود و نيامد دوباره باز

در سرزمين خاطر من ، همسفر شدي

تنھا ، درين غروب غم انگيز زندگي

افتاده ام چو سايه ي گمگشتگان به راه

لرزم چو شاخ و برگ نھالان نيمه جان

در زير تازيانه ي باران شامگاه

بس روزها كه شعله ي نارنجي شفق

سوزاندم در آتش رنگين خويشتن

چون در رسد كبوتر ماه از فراز كوه

گنجاندم به سايه ي غمگين خويشتن

از تك درخت زندگي بي اميد من

مرغان روزها همه يك يك پريده اند

شب ها چو توده هاي كلاغان شامگاه

از دور ، از ديار افق ها ، رسيده اند


سرود خشم

۲۹ بازديد

 

آهنگران پير ، همه پتك ها به دست

با چھره هاي سوخته ، در نور آفتاب

چون اختران سرخ ، به تاريكي غروب

چشمان پر از نويد فرح بخش انقلاب

پتك گران به دست و دهان ها پر از خروش

فريادشان گسسته در آفاق شامگاه

روييده در ديار افق خوشه هاي خشم

افسرده بر لبان شفق ، بوسه هاي ماه

پنداشتي غريو خدايان آسمان

پيچيده در كرانه ي خاموش زندگي

بگرفته از فروغ شفق ، رنگ انتقام

آن گونه هاي سوخته از شرم بندگي

پنداشتي كه خشم فروخورده ي قرون

جوشيده از خرابه ي فرتوت روزها

پنداشتي كه شيون قربانيان جنگ

آتش فكنده در دل آتش فروزها

از سينه ها رسيده به لب ها سرود خشم

افكنده در حريم دل آسودگان هراس

گفتي بر آستانه ي اين شامگاه تلخ

در هم خزيده سايه ي مردان ناشناس

در چشمشان طليعه ي طوفاني شفق

آرد خبر ز خنده ي خونين صبحگاه

فريادشان گسيخته در آسمان شھر

خشم سياهشان همه جوشيده در نگاه

در هم شكسته است تو گويي سكوت مرگ

در رستخيز اين شب تاريك واپسين

برقي دميده از دل آفاق دوردست

تا سايه ي كبود شب افتاده بر زمين

خواند به پاس روز ظفر ، باد شامگاه

شكرانه ي گسستن زنجير بندگي

آهنگران پير ، همه پتك ها به دست

در چشمشان طليعه ي خورشيد زندگي


خوشه هاي تلخ

۳۰ بازديد

 

بر كشتزارهاي خزان ديده ي افق

هان ، اي خدا ! شبان سيه را فرو فرست

تا از مزار گمشدگانت خبر دهند

مرغان باد را همه شب سو به سو فرست

اينك ، غروب روز نبردست و ، اي دريغ

كز آن سپاهيان دلاور نشانه نيست

آنان به زير خاك سيه خفته اند و ، مرگ

جز پاسبان اين افق بيكرانه نيست

اين ابرها كه مي گذرند از كنار كوه

وان تك درخت پير كه مي لرزد از هراس

گريند ، چون تنوره كشد سرخي شفق

بر گور بي نشان شھيدان ناشناس

تا بذر كشتگان زمين بارور شود

تا خوشه هاي تلخ برويد ز سينه ها

بايد ز چشم هرزه ي اين ابرهاي سرخ

باران خون ببارد و باران كينه ها

اين ماهتاب ها كه درخشيده بي اميد

بر سنگھاي تشنه و بر خاك هاي سرد

وين بادهاي تر ، كه بر افشانده ريگ ها

بر گور خفتگان بلا ديده ي نبرد

اين اشكھا كه ديده ي مادر فشانده گرم

بيھوده بر مزار جگر گوشه هاي خويش

فردا ، گواه جنبش خشمند و انتقام

خشمي كه زود مي درود خوشه هاي خويش

آنان كه بذر آدميان را فشانده اند

بر داس خشمگين اجل بوسه مي نھند

وان خوشه هاي تلخ كه از كينه ها دميد

مي پژمرد ، چو مژده ي آينده ميدهند

هان ، اي خدا ! شبان سيه را فرو فرست

تا ننگ وحشيان زمين را نھان كنند

بر دشتھا ، سياهي شب را بگستران

تا كشتگان به گنھش سايبان كنند

اين گورهاي نو كه دهان باز كرده اند

تا لقمه هاي گمشده را در گلو برند

فردا ، به جانيان و خسان روي مي كنند

تا طعمه هاي تازه ي خود را فرو برند


برف و خون

۲۹ بازديد

 

شب ، در آفاق تاريك مغرب

خيمه اش را شتابان برافراشت

آسمان ها همه قيرگون بود

برف ، در تيرگي دانه مي كاشت

من ، هراسان در آن راه باريك

با غريو درختان تنھا

مي دويدم چو مرغان وحشي

بر سر بوته ها و گون ها

گاهي آهنگ پاي سواري

مي رسيد از افق هاي خاموش

بادي آشفته مي آمد از دور

تا مگر گيرد او را در آغوش

من زماني نمي ماندم از راه

گويي از چابكي مي پريدم

بوته ها ، سايه ها ، كوهساران

مي دويدند و من مي دويدم

در دل تيرگي كلبه اي بود

دود آن رفته بر آسمان ها

پاي تنھا چراغي كه مي سوخت

در دلش ، راز گويان شبان ها

لختي از شيشه ديدم درون را

خواستم حلقه بر در بكوبم

ناگھان تك چراغي كه ميسوخت

مرد و تاريكتر شد غروبم

لحظه اي ايستادم به ترديد

گفتم اين خانه ي مردگان است

گويي آن دم كسي در دلم گفت

فكر شب كن كه ره بيكران است

در زدم - در گشودند و ناگاه

دشنه اي در سياهي درخشيد

شيون ناشناسي كه جان داد

كلبه را وحشتي تازه بخشيد

كورمالان قدم پس نھادم

چشم من با سياهي نمي ساخت

تا به خود آمدم ضربتي چند

در دل كلبه از پايم انداخت

خود ندانم كي از خواب جستم

ليك ، دانم كه صبحي سيه بود

در كنارم سري نو بريده

غرق خون بود و چشمش به ره بود


طغيان

۲۸ بازديد

 

به جز پھنه هايي پر از دود و آتش

به جز سيل كشتار و بيماري و خون

به جز ناله هايي پر از خشم و نفرت

به جز دوزخي واژگون و دگرگون

به جز تندبادي كه آهسته خواند

سرود غم خويش در گوش هامون

به جز انتقامي چنين تلخ و نارس

بگو با من اي دل ، چه ماندست با كس ؟

شما اي اميران ، شما اي بزرگان

شما اي همه سرنشينان والا

شما اي همه كاخداران بي غم

شما اي همه جنگجويان دانا

چه نازيد بر داستانھاي تاريخ ؟

چه باليد بر زورمندان فردا ؟

بميريد ، زيرا به مردن سزاييد

بميريد ، زيرا كه آفت شماييد

از آن بيم دارم كه آتش فشان ها

گشايند روزي دهان هاي خونين

از آن بيم دارم كه درياي وحشي

دگرگونه سازد يكباره ايين

همه خانه ها ، شھرها ، كوهساران

فرو ريزد و سوزد از شعله ي كين

ز هم بگسلد آسمانھاي آبي

فرود آيد اين گنبد ماهتابي

شگفتا ! درين شامگاهان وحشت

خدايان گشودند بر من دري را

از آن در ، نگه كردم آهسته در شب

به هر گوشه ديدم تن بي سري را

شما اي همه سرزمينھاي گيتي

رهايي چه بخشيد بد گوهري را ؟

ببنديد ، چونان كه دانيد ، راهش

جھان را مبرا كنيد از گناهش

زمين مي گدازد ز خشمي نھايي

ز خشمي چو تاريكي شامگاهان

خوش آن لحظه ي تلخ و آن روز شيرين

كه كيفر دهد خشم او بر گناهان

به تنگ آمدم زين همه كينه توزي

خوشا زيستن در ميان سياهان

كه در خاك و خون غوطه ور شد طبيعت

تمدن گر اينست ، كو بربريت ؟


گمراه

۲۹ بازديد

 

چون آخرين ستاره ي گمراه آسمان

غلتيده ام به دامن بخت سياه خويش

از ديدگان كور شب افتاده ام چو اشك

گم كرده ام درين شب تاريك ، راه خويش

گاهي چو قطره اي كه ز ابري فروچكد

لغزيده ام ز ديده ي بي آرزوي بخت

گويي سرشك ماهم و مي افتمش ز چشم

چون مرغكان گمشده نالند بر درخت

تا آخرين پرنده ي شب دم فرو كشد

بر ميكشم به خواهش دل ، ناله هاي خويش

من كيستم ؟ پرنده ي شبھاي بي اميد

سر داده در سكوت درختان ، صداي خويش

گاهي صداي ريزش دلھاي عاشقم

وقتي كه با خيال كسي گفتگو كنند

وقتي كه خنده هاي خوش از گوشه هاي لب

تك بوسه هاي گمشده را آرزو كنند

گاهي چو ناله اي كه ز دردي خبر دهد

پا مينھم به خلوت شبھاي آشنا

گويي لھيب گريه ي باران مغربم

كاتش زنم به خرمن آفاق بي فنا

گاهي سرشك حسرت اويم كه بي دريغ

مي ريزم از دو گوشه ي چشم سياه او

چون اشك شمع سوخته ، مي افتمش به پاي

آزرده از ملامت تلخ نگاه او

چون آخرين ستاره ي گمراه آسمان

غلتيده ام به دامن بخت سياه خويش

از ديدگان كور شب افتاده ام چو اشك

گم كرده ام درين شب تاريك ، راه خويش