برف و خون

مشاور شركت بيمه پارسيان

برف و خون

۳۰ بازديد

 

شب ، در آفاق تاريك مغرب

خيمه اش را شتابان برافراشت

آسمان ها همه قيرگون بود

برف ، در تيرگي دانه مي كاشت

من ، هراسان در آن راه باريك

با غريو درختان تنھا

مي دويدم چو مرغان وحشي

بر سر بوته ها و گون ها

گاهي آهنگ پاي سواري

مي رسيد از افق هاي خاموش

بادي آشفته مي آمد از دور

تا مگر گيرد او را در آغوش

من زماني نمي ماندم از راه

گويي از چابكي مي پريدم

بوته ها ، سايه ها ، كوهساران

مي دويدند و من مي دويدم

در دل تيرگي كلبه اي بود

دود آن رفته بر آسمان ها

پاي تنھا چراغي كه مي سوخت

در دلش ، راز گويان شبان ها

لختي از شيشه ديدم درون را

خواستم حلقه بر در بكوبم

ناگھان تك چراغي كه ميسوخت

مرد و تاريكتر شد غروبم

لحظه اي ايستادم به ترديد

گفتم اين خانه ي مردگان است

گويي آن دم كسي در دلم گفت

فكر شب كن كه ره بيكران است

در زدم - در گشودند و ناگاه

دشنه اي در سياهي درخشيد

شيون ناشناسي كه جان داد

كلبه را وحشتي تازه بخشيد

كورمالان قدم پس نھادم

چشم من با سياهي نمي ساخت

تا به خود آمدم ضربتي چند

در دل كلبه از پايم انداخت

خود ندانم كي از خواب جستم

ليك ، دانم كه صبحي سيه بود

در كنارم سري نو بريده

غرق خون بود و چشمش به ره بود


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد