شب بيماري ام تا صبح پاييد
سحرگاهم ربود از دست ، خوابي
همه شب سر به سر بيدار بودم
به اميدي كه خيزد آفتابي
چراغم خفت ، شمع بسترم خفت
نتابيدم به بالين پرتو ماه
تو گويي ماه
- مرغ آسمان - مردچو لب بستند مرغان شبانگاه
شمردم نرم نرمك لحظه ها را
نه آغازي در آن ديدم نه انجام
فرورفتم سپس نوميد و خاموش
در آن تاريكي نيلوفري فام
شمردم اختران آسمان را
كه شايد برهم افتد ديده ي من
ولي دردا كه ياد ديده ي او
نرفت از خاطر شوريده ي من
ز بستر جستم و افروختم شمع
كز آن بيگانه جويم آشنايي
ولي شمع خيالم زودتر تافت
دلم تاريك شد زان روشنايي
به رقص سايه روشن دوختم چشم
كه از غم وارهانم خويشتن را
ولي شمع از نسيم نيمه شب مرد
نھاد از دست كار سوختن را
چو پر شد جام چشمم از مي خواب
صداي ساعت بيدار برخاست
به زنگش گوش دادم لحظه اي چند
شمردم ضربه ها را تا فروكاست
نميدانم ، خدايا
! صبح چون شدولي دانم كه مرغ صبح ناليد
تنم زين سخت جاني در عجب ماند
به خود باليد و بر من نيز باليد
همه شب سر به سر بيدار بودم
سحرگاهم ربود از دست ، خوابي
شب بيماري ام تا صبح پاييد
به اميدي كه خيزد آفتابي