بر گور روزهاي سيه ، بوته هاي عشق
پژمرد و غنچه هاي اميد گذشته مرد
در حيرتم هنوز كه آيا چگونه بود
آن روزها كه مرد و ترا جاودانه برد
خوابي گذر نكرد ، دريغا ، گذر نكرد
در چشم من ، شبان سيه ، بي خيال تو
اي آنكه دل به رنج غريبي سپرده اي
گريم به حال خويش و نگريم به حال تو
ياد آرمت هنوز ، هنوز اي اميد دور
اي آنكه در زوال تو بينم زوال خويش
چون بنگرم هنوز در انبوه روزها
يادآورم ورود ترا در خيال خويش
گويي در آن غروب بھاري گشوده شد
درهاي تنگ معبد تاريك خاطرات
همراه با بخور خوش و زخمه هاي چنگ
در دل طنين فكند مرا ضربه هاي پات
با من چنان به مھر درآميختي كه بخت
چون در تو بنگريست ، لب از شكوه ها بدوخت
وان قطره ي نگاه تو چون در دلم چكيد
چون اشك گرم شمع ، مرا زندگي بسوخت
اينك ، تو نيز رفتي و بر گور روزها
شمعي ز ياد روشن خود برفروختي
اي آفتاب عمر
! درين وادي غروبهر سو مرا كشاندي و لب تشنه سوختي
بازآ كه بي فروغ تو ، اين روزهاي تار
بر من چنان گذشت كه بگذشت شام من
اي ديو شب
! فرشته ي خورشيد را بكشتا صبحدم دوباره نيايد به بام من