به جز پھنه هايي پر از دود و آتش
به جز سيل كشتار و بيماري و خون
به جز ناله هايي پر از خشم و نفرت
به جز دوزخي واژگون و دگرگون
به جز تندبادي كه آهسته خواند
سرود غم خويش در گوش هامون
به جز انتقامي چنين تلخ و نارس
بگو با من اي دل ، چه ماندست با كس ؟
شما اي اميران ، شما اي بزرگان
شما اي همه سرنشينان والا
شما اي همه كاخداران بي غم
شما اي همه جنگجويان دانا
چه نازيد بر داستانھاي تاريخ ؟
چه باليد بر زورمندان فردا ؟
بميريد ، زيرا به مردن سزاييد
بميريد ، زيرا كه آفت شماييد
از آن بيم دارم كه آتش فشان ها
گشايند روزي دهان هاي خونين
از آن بيم دارم كه درياي وحشي
دگرگونه سازد يكباره ايين
همه خانه ها ، شھرها ، كوهساران
فرو ريزد و سوزد از شعله ي كين
ز هم بگسلد آسمانھاي آبي
فرود آيد اين گنبد ماهتابي
شگفتا ! درين شامگاهان وحشت
خدايان گشودند بر من دري را
از آن در ، نگه كردم آهسته در شب
به هر گوشه ديدم تن بي سري را
شما اي همه سرزمينھاي گيتي
رهايي چه بخشيد بد گوهري را ؟
ببنديد ، چونان كه دانيد ، راهش
جھان را مبرا كنيد از گناهش
زمين مي گدازد ز خشمي نھايي
ز خشمي چو تاريكي شامگاهان
خوش آن لحظه ي تلخ و آن روز شيرين
كه كيفر دهد خشم او بر گناهان
به تنگ آمدم زين همه كينه توزي
خوشا زيستن در ميان سياهان
كه در خاك و خون غوطه ور شد طبيعت
تمدن گر اينست ، كو بربريت ؟