من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

نگاه عاشقانه اي به درخت

۲۹ بازديد

 

عطر تن درخت

اندام نازنين بلندش

گرماي عاشقانه ي خونش

پستان غنچه اش

ساق خوش كشيده ي موزونش

در من ، بھار سبز نوازش را

بيدار مي كند

گويي در انحناي كمرگاهش

در تنگناي جامه ي كوتاهش

يك چشم يا دهان

يا زين دو مھربانتر : يك دل

يك آشيان كوچك پنھان

سرچشمه ي طلوع و تولد

لبريز از محبت خورشيد

با من حديث شيفتگي را

تكرار مي كند

من ، عاشق جمال درختم

دردش به جان عاشق من باد

انديشه اش موافق من باد


با چراغ سرخ شقايق

۲۸ بازديد

 

مسي به رنگ شفق بودم

زمان ، سيه شدنم آموخت

در اميد زدم يك عمر

نه در گشاد و نه پاسخ داد

در دگر زدنم آموخت

چراغ سرخ شقايق را

رفيق راه سفر كردم

به پيشواز سحر رفتم

سحر ، نيامدنم آموخت

كنون ، هواي سفر در سر

نشسته حلقه صفت بر در

به هيج سوي نميرانم

حديث خويش نميدانم

خوشم به عقربه ي ساعت

كه چيره مي گذرد بر من

درون آينه ها پيري است

كه خيره مينگرد در من

كه خيره مينگرد در من


درخت مي گويد

۲۸ بازديد

 

امسال امسال ، در سكوت خزاني

نغمه ي هيزم شكن به گوش نيامد

سايه ي تاريك او به بيشه نيفتاد

جاده نلرزيد زير هر قدم او

دست دعا خوان من به سوي بھار است

پايم در گل نشسته تا سر زانو

بر سرم انبوه ابرهاي مھاجر

بر جگرم داغ روشنايي خورشيد

بر كمرم يادگار كھنه ي چاقو

در قفس سينه ي من است كه هر شب

مرغي فرياد مي كشد كه تبر كو ؟


از موج تا اوج

۳۲ بازديد

 

پرنده اي كه صدايي به صافي شب داشت

شب صدا را در بيشه ها رها ميكرد

مرا ز روزنه ي برگھا صدا ميكرد

پلي گشوده شد از لابلاي چند درخت

به پيشواز قدم هاي سست من آمد

مرا به راز روان بودن آشنا ميكرد

چراغ را به سرانگشت شاخه اي بستم

برهنه تر شدم از ماهي طلايي ماه

كه در دهانه ي تاريك پل ، شنا ميكرد

تن برهنه ي من روح آب را دريافت

ميان موج و دل من دريچه اي واشد

دريچه اي كه مرا از زمين جدا ميكرد

پرنده اي كه صدايي به گرمي تب داشت

تب صدا را در خون من رها ميكرد

مرا ز روزنه ي ابرها صدا ميكرد


سرگذشت

۳۱ بازديد

 

مرغ سياه بر سر تخم سپيد خفت

با نطفه اي كه در دل او مي تپيد گفت

زهدان آهكين من اي تخم چشم من

زندان تيره نيست

سرشار از فروغ زلال سپيده است

پوشيده تر ز مردمك چشم خفتگان

خورشيد در سپيده ي آن آرميده است

شب ، غرق در فروغ زلال سپيده شد

بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت

زان پيشتر مه زرده ي خورشيد بردمد

دستي در آشيانه ي تاريك ديده شد

تخم سپيد از بر مرغ سياه رفت


شمع مھر

۲۹ بازديد

 

تا جرعه اي ز خون دلم نوش مي كني

مستانه ، عھد خويش فراموش مي كني

آن شمع مھر را كه به جان برفروختم

از باد قھر ، يكسره خاموش مي كني

هر دم مرا به بوي دلاويز موي خويش

از دست مي ربايي و مدهوش مي كني

ترسم كه همچو طبع تو سوداييم كند

اين طره اي كه زيب بر و دوش مي كني

راز نھان عشق خود از چشم من بخوان

تا چندش از زبان كسان گوش مي كني

گر يك نظر به جوش درون من افكني

كي اعتنا به خون سياووش مي كني

اي ماه ! رخ مپوش كه چون شب ، دل مرا

در سوگ هجر خويش ، سيه پوش مي كني

ما را كه بر وصال تو ديگر اميد نيست

كي با خيال خويش همآغوش مي كني

گفتار نغز سايه ي ما گرچه نادر است

اما به از دري است كه در گوش مي كني


از ويس به رامين

۳۱ بازديد

 

تو اي رامين تو اي ديرينه دلدارم

چو مي خواهم كه نامت را نھاني بر زبان آرم

صدا در سينه ام چون آه مي لرزد

چو ميخواهم كه نامت را به لوح نامه بنگارم

قلم در دست من بيگاه ميلرزد

نميدانم چه بايد گفت

نميدانم چه بايد كرد

به ياد آور سخنھاي مرا در نامه ي پيشين

سخنھايي كه بر مي خاست چون آه از دلي غمگين

چنين گفتم در آن نامه

اگر چرخ فلك باشد حريرم

ستاره سر به سر باشد دبيرم

هوا باشد دوات و شب سياهي

حرف نامه : برگ و ريگ و ماهي

نويسند اين دبيران تا به محشر

اميد و آرزوي من به دلبر

به جان من كه ننويسند نيمي

مرا در هجر ننمايد بيمي

من آن شب كاين سخن ها بر قلم راندم

ندانستم كزين افسانه پردازي چه ميخواهم

ولي امروز مي دانم

نه ميخواهم حرير آسمان ، طومار من گردد

نه ميخواهم ستاره ترجمان عشق افسونكار من گردد

دوات شب نمي آيد به كار من

نه برگ و ريگ و ماهي غمگسار من

حرير گونه ام را نامه خواهم كرد

سر مژگان خود را خامه خواهم كرد

حروف از اشك خواهم ساخت

مگر اينسان توانم نامه اي اندوهگين پرداخت


كوچه ميعاد

۲۸ بازديد

 

آسمان بي ماه بود آن شب

بغض باران در گلويش بود

ناودان با خويش نجوا داشت

كوچه گرم از گفتگويش بود

باد در شھر تھي مي ريخت

بوي شب هاي بيابان را

تك چراغي خال مي كوبيد

گونه ي خيس خيابان را

من تھي بودم ، تھي از خويش

من پر از اندوه او بودم

با خيال دور و نزديكش

همچنان در گفتگو بودم

ديدم از حسرت فرولغزيد

اشك بر سيماي غمنكش

روزهاي رفته را ديدم

در فضاي چشم نمناكش

كوچه ي ميعاد ما ، هر شب

چون رگي از خون ما پر بود

خنده ها طعمي گوارا داشت

بوسه ها گرم و نفس بر بود

بوي باران خورده ي ديوار

پلك سنگين مرا مي بست

عطر زلفش در هوا مي گشت

تا به بوي خاك مي پيوست

ناگه از فرورفتن فرو مي ماند

تن چو پيچك بر تنم مي دوخت

تا از آن مستي به هوش آيم

بوسه لبھاي مرا مي سوخت

راستي اي مونس ديرين

ياد از آن شبھا كه مي داني

كوچه هاي پيج پيج شھر

روزهاي سرد باراني

آسمان ، امشب ندارد ماه

بغض باران در گلوي اوست

ناودان با خويش در نجواست

كوچه گرم از گفتگوي اوست


تب و عطش

۲۷ بازديد

 

عقاب پير نگون بخت آفتابم من

كه شعله هاي شفق سوخت شاهبالم را

درين كوير بلا كيست تا تواند راند

ز گرد لاشه ي من ، كركس خيالم را

چنان به حسرت پرواز خو گرفته دلم

كه سرنوشت خود از خاكيان جدا بينم

چنان به شوق پريدن ز خود رها شده ام

كه عكس خويش در آيينه ي هوا بينم

من استخوانم ، من پاره استخواني سرد

كه دستي از بدن گرم شب بريده مرا

من آسمان شبم در حباب سربي ابر

كه جلوه اي ندهد پرتو سپيده مرا

دلم پر است ولي ديده ام ز اشك تھيدست

چه آفتي است غمين بودن و نگرييدن

چه آفتي است كه چون شاخه ي خزان ديده

در آفتاب ، ز سرماي خويش لرزيدن

تبي نماند كه در من عطش برانگيزد

عرق نشست بر آن تن كه همچو آتش بود

چه شد كه شعله ي سوزان به دست باد سپرد

شبي كه در نفسش گرمي نوازش بود

كنون به خويش نظر مي كنم چو ماه در آب

تنم ز روشني سرد خويش مي لرزد

جھنمي كه درو سوختم ، فروزان باد

كه شعله اش به نسيم بھشت مي ارزد

شكسته بال عقابم تپيده در شن گرم

نگاه تشنه ي من در پي سرابي نيست

دلم به پرتو غمناك ماه خرسند است

كه در غبار افق ، برق آفتابي نيست


پيوند

۳۰ بازديد

 

من بي خبر به راه سفر پا گذاشتم

آگاهي از نياز عزيزان نداشتم

در كوره راه هاي تھي مي شتافتم

چون سوسمار مست به دنبال آفتاب

در زير پنجه هاي ترم ، ريگھاي خشك

فرياد مي زدند كه ما تشنه ايم ، آب

شرمنده مي گذشتم و آبي نداشتم

در زير روشنايي ليمويي غروب

از خواب نيمروزي ، بيدار مي شدم

از گوشوار نقره اي ماه مي پريد

برق ستاره اي

مرغابيان وحشي فرياد مي زدند

پس آن ستاره كو ؟

من جز نگاه خويش جوابي نداشتم

در شھر ناشناخته اي پرسه مي زدم

ديوارهاي شھر مرا مي شناختند

اما ز آشنايي خود دم نمي زدند

گويي نقاب ترس به رخساره داشتند

من جز سكوت خويش ، نقابي نداشتم

اي ريگھاي تشنه ي خورشيد سوخته

اين بار اگر به سوي شما رخت بركشم

از چشمه هاي آب روان مژده مي دهم

اي كاروان وحشي مرغابيان شب

اين بار اگر نگاه به سوي شما كنم

از كوكب سپيده دمان مژده مي دهم

اي قامت خميده ي ديوارهاي شھر

اين بار اگر به خلوت راز شما رسم

از روزگار امن و امان مژده مي دهم

من با اميد مھر شما زنده ام هنوز

پيوند آشنايي ما ناگسسته باد

گر فارغ از خيال شما زندگي كنم

چشمم بر آفتاب و بر آفاق ، بسته باد