دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۶ ۳۳ بازديد
پرنده اي كه صدايي به صافي شب داشت
شب صدا را در بيشه ها رها ميكرد
مرا ز روزنه ي برگھا صدا ميكرد
پلي گشوده شد از لابلاي چند درخت
به پيشواز قدم هاي سست من آمد
مرا به راز روان بودن آشنا ميكرد
چراغ را به سرانگشت شاخه اي بستم
برهنه تر شدم از ماهي طلايي ماه
كه در دهانه ي تاريك پل ، شنا ميكرد
تن برهنه ي من روح آب را دريافت
ميان موج و دل من دريچه اي واشد
دريچه اي كه مرا از زمين جدا ميكرد
پرنده اي كه صدايي به گرمي تب داشت
تب صدا را در خون من رها ميكرد
مرا ز روزنه ي ابرها صدا ميكرد