دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۶ ۳۶ بازديد
من آن سنگ مغرور ساحل نشينم
كه ميرانم از خويشتن موج ها را
خموشم ، ولي در كف آماده دارم
كلاف پريشان صدها صدا را
چنان سھمناكم كه از هيبت من
نيايند سگماهيان در پناهم
چنان تيز چشمم كه زاغان وحشي
حذر مي كنند از گزند نگاهم
چنان تند خشمم كه هنگام بازي
نريزند مرغابيان سايه بر من
مبادا كه خواب من آشفته گردد
لھيب غضب بركشد شعله در من
نپوشاندم جامه پرداز دريا
از آن پيرهنھاي نرم حريرش
از آن مخمل خواب و بيدار سبزش
از آن اطلس روشنايي پذيرش
صدفھا و كفھا و شنھاي ساحل
به مرداب رو مي نھند از هراسم
من آن سنگم آن سنگ ، آن سنگ تنھا
كه هم آشنايم ، كه هم ناشناسم
غبار مرا گرچه دريا بشويد
ولي زنگ غم دارد آيينه ي من
مرا سنگ خوانند و دريا نداند
كه چون شيشه ، قلبي است در سينه ي من