آسمان بي ماه بود آن شب
بغض باران در گلويش بود
ناودان با خويش نجوا داشت
كوچه گرم از گفتگويش بود
باد در شھر تھي مي ريخت
بوي شب هاي بيابان را
تك چراغي خال مي كوبيد
گونه ي خيس خيابان را
من تھي بودم ، تھي از خويش
من پر از اندوه او بودم
با خيال دور و نزديكش
همچنان در گفتگو بودم
ديدم از حسرت فرولغزيد
اشك بر سيماي غمنكش
روزهاي رفته را ديدم
در فضاي چشم نمناكش
كوچه ي ميعاد ما ، هر شب
چون رگي از خون ما پر بود
خنده ها طعمي گوارا داشت
بوسه ها گرم و نفس بر بود
بوي باران خورده ي ديوار
پلك سنگين مرا مي بست
عطر زلفش در هوا مي گشت
تا به بوي خاك مي پيوست
ناگه از فرورفتن فرو مي ماند
تن چو پيچك بر تنم مي دوخت
تا از آن مستي به هوش آيم
بوسه لبھاي مرا مي سوخت
راستي اي مونس ديرين
ياد از آن شبھا كه مي داني
كوچه هاي پيج پيج شھر
روزهاي سرد باراني
آسمان ، امشب ندارد ماه
بغض باران در گلوي اوست
ناودان با خويش در نجواست
كوچه گرم از گفتگوي اوست