تب و عطش

مشاور شركت بيمه پارسيان

تب و عطش

۲۸ بازديد

 

عقاب پير نگون بخت آفتابم من

كه شعله هاي شفق سوخت شاهبالم را

درين كوير بلا كيست تا تواند راند

ز گرد لاشه ي من ، كركس خيالم را

چنان به حسرت پرواز خو گرفته دلم

كه سرنوشت خود از خاكيان جدا بينم

چنان به شوق پريدن ز خود رها شده ام

كه عكس خويش در آيينه ي هوا بينم

من استخوانم ، من پاره استخواني سرد

كه دستي از بدن گرم شب بريده مرا

من آسمان شبم در حباب سربي ابر

كه جلوه اي ندهد پرتو سپيده مرا

دلم پر است ولي ديده ام ز اشك تھيدست

چه آفتي است غمين بودن و نگرييدن

چه آفتي است كه چون شاخه ي خزان ديده

در آفتاب ، ز سرماي خويش لرزيدن

تبي نماند كه در من عطش برانگيزد

عرق نشست بر آن تن كه همچو آتش بود

چه شد كه شعله ي سوزان به دست باد سپرد

شبي كه در نفسش گرمي نوازش بود

كنون به خويش نظر مي كنم چو ماه در آب

تنم ز روشني سرد خويش مي لرزد

جھنمي كه درو سوختم ، فروزان باد

كه شعله اش به نسيم بھشت مي ارزد

شكسته بال عقابم تپيده در شن گرم

نگاه تشنه ي من در پي سرابي نيست

دلم به پرتو غمناك ماه خرسند است

كه در غبار افق ، برق آفتابي نيست


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد