دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۶ ۳۲ بازديد
مرغ سياه بر سر تخم سپيد خفت
با نطفه اي كه در دل او مي تپيد گفت
زهدان آهكين من اي تخم چشم من
زندان تيره نيست
سرشار از فروغ زلال سپيده است
پوشيده تر ز مردمك چشم خفتگان
خورشيد در سپيده ي آن آرميده است
شب ، غرق در فروغ زلال سپيده شد
بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت
زان پيشتر مه زرده ي خورشيد بردمد
دستي در آشيانه ي تاريك ديده شد
تخم سپيد از بر مرغ سياه رفت