من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

سنگي به شكل دل

۳۱ بازديد

 

ساق بلند تو

تصوير روزهاي بلورين است

در چشمه سار كودكي من

وقتي كه از بلندي مي آمدم به زير

وقتي كه پاي سوخته ام را

در آبھاي روشن مي شستم

گام تو ، گام آمدن صبح است

با كفشھاي نقره اي نوروز

در كوچه باغھاي بھاران

دست تو ، دست دايه ي بخت است

بر گاهوار زندگي من

وقتي كه در نشاط جھان ، تاب ميخورد

چشم تو ، مژده اي است از آينده

چشم تو ، لانه اي است براي ستاره ها

چشم تو ، پاسخي است به لبخند سرنوشت

آه اي هميشه دورتر از خورشيد

در من طلوع كن

در من چنان بتاب كه آيينه ام كني

در من چنان بتاب كه آب روان شوم

تا ناگھان تو دست بلورين خويش را

در جستجوي پاره سنگي به شكل دل

از آستين برآري و در سينه ام كني


غروبي در شمال

۲۹ بازديد

 

شير دريا خفته در آغوش نيزاران هنوز

بيشه بيدار است از بانگ سپيداران هنوز

دست شب ، نارنج سرخ آسمان را چيده است

خون او جاري است از دندان كھساران هنوز

با طلوع هر چراغي روز پرپر مي شود

آسمان گلگونتر ست از چشم تبداران هنوز

باد ، سر بر ميله هاي سرد باران مي زند

مانده در زندان او همچون تبھكاران هنوز

موج ، گويي خواب دريا را پريشان مي كند

شير خواب آلود مي غرد به نيزاران هنوز

آه ،امشب در من از دريا پريشانتر ، كسي است

كز خيالش مي پريشد خاطر ياران هنوز

حسرت تلخي است در كامش كه از مي خوشترست

مستي اش خوابي است دور از چشم بيداران هنوز

گريه يي مستانه اش در بزم هشياران چرا ؟

نم نم باران خوش است آخر به ميخواران هنوز

آه اين مردي كه در من ميخروشد كيست ، كيست ؟

رسته از بندي ، در انبوه گرفتاران هنوز

پرده را پس ميزنم ، مرغابيان پر مي زنند

گوشه اي از آسمان ، آبي است در باران هنوز


در نور چراغ

۲۹ بازديد

 

اين باد

اين پنجه ي جادو

اين دست شيطاني كه از آفاق هول انگيز ميايد

با آن سرانگشتان نرم ناپايدارش

اوراق زرين درختان را تواند كند

اوراق زريني كه روزي بر درختان زمردگون

آيات سبز آشنايي بود

در چشم سعدي دفتري از معرفتھاي خدايي بود

اما چه كس با من تواند گفت

كاين دست بي بازو

دستي كه در نور چراغ از گوشه هاي ميز ميايد

دستي كه با رگھاي آماسيده ي بيدار بيمارش

با آن سر انگشتان زرد از دود سيگارش

اوراق تقويم مرا بر ميكند ، از كيست

اين دست بي بازو كه حس رأفتي در پنجه هايش نيست

اوراق تقويم مرا چون كور با انگشت ميخواند

آنگاه ، برگ خوانده را چون باد از تقويم ميراند

اي دير يا اي زود

روزي كه اين سرپنجه ي بيداد

اوراق تقويم مرا پايان تواند داد

ايا كدامين روز خواهد بود ؟

ايا كدامين روز خواهد بود ؟


خورشيد واژگون

۲۹ بازديد

 

شب ، چون زني كه پنجره ها را يكان يكان

مي بندد و چراغ اتاقش را

خاموش ميكند

يك يك ستاره ها را خاموش كردو خفت

سرخي در آسمان سپيد سحرگھان

گلھاي ارغوان را بر آبشار شير

تصوير كرد

بادي ، كتاب سبز درختان را

تفسير كرد

آنگاه ، در حرير چمن ، آتشي شكفت

آتش نبود

بر آب سبز دريا ، قايق بود

خورشيد واژگون حقايق بود

يا انفجار عقده ي تاريكي

در آفتاب سرخ شقايق بود


رندانه

۲۹ بازديد

 

به چشم سبز تو نازم كه موج خواب دراوست

چو برگ تازه كه سرمستي لعاب دراوست

ز پشت پلك تو تصوير مردمك پيداست

خوش اين حباب ، كه نقش چراغ خواب دراوست

زبان تست كه چون جان ، رسيده بر لب من

به كام باد ! كه شيريني شراب در اوست

مرا به موي پريشان خويش پنھان كن

كه روزگار ، سياه است و انقلاب دراوست

مراد من ز چه پرسي به عشوه هاي كلام

سوال چشم تو گوياست ، چون جواب دراوست

تنم به سوختن خويش در تو خرسند است

ترا درنگ چه سودي دهد ؟ شتاب دراوست

تنت برهنگي ماه را به ياد آرد

كه چشمه سار درخشان ماهتاب دراوست

فروغ آتش خونت ز پوست مي تابد

سپيده بين كه شكرخند آفتاب دراوست

هزار بوسه نھم بر متيبه ي بدنت

كه نكته هاي دل انگيز صد كتاب دراوست

بدين سپاس كه آغوش روشنت درياست

پناه ده صدفي را كه شوق آب دراوست

ز گير و دار جھان در تن تو روي آرم

كه يك تن است و جھاني ز پيچ و تاب دراوست


خطي در انتھاي افق

۲۸ بازديد

 

اي چھره ي تو كودكي من

آيا بياد داري ؟

در قاب كھنه اي كه به ديوار خانه بود

نيزار ساحلي

با آن پرنده هايش چون نقطه ، روي ني

خطي در انتھاي افق بود

من در شب بلند خيالم

با زورقي كه در دل آن قاب

از سينه ي بر آمده ي آب ميگذشت

پاروزنان به ساحل ، نزديك ميشدم

آنگه ، تو ميرسيدي در هاله ي طلوع

آغوش مي گشودي ،آسانتر از درخت

من در تو مي غنودم ، چون موج بر زمين

كنون كه مي نشيني ، در قاب چشم تو

نيزار كودكي

با آن ستاره هايش چون نقطه هاي شب

خطي در انتھاي زمان است

وين زورق نشسته به گل ، ديگر

چيزي به جز درنگ نميداند

دست كسش بر آب نميراند

وقتي كه ميروي

در قاب كوچكي كه به ديوار خانه است

عكس تو ، خنده بر لب مي ماند

وين كودكي كه ديگر ، كودك نيست

اندوهگين به ياد تو ميخواند

اي چھره ي تو كودكي من

گھواره ي عزيز تنت را

با لاي لاي ساعت بيدار سينه ات

در خلوت تمامي شبھا به من سپار

آه اي ز روزهاي سفر كرده يادگار


بي هيچ پاسخي

۲۹ بازديد

 

اي آفريدگار

با من بگو كه زير رواق بلند تو

آيا كسي هنوز

يك سينه آفتاب

و يا يك ستاره دل

در خود سراغ دارد ؟

با من بگو كه اين شب تسخير ناپذير

آيا چراغ دارد ؟

آيا هنوز رأفت در خود گريستن

با مرد مانده است ؟

با من بگو كه چيزي جز درد مانده است ؟

با من بگو كه گوي بلورين چرخ تو

آيا به قدر مردمك چشمھاي ما

با گريه آشناست ؟

آيا هميشه از تو مدد خواستن رواست ؟

اي آفريدگار

من آرزوي يك تن دارم

تا مشعلي برآورد ز دل

يا آفتابي از جگر خويش

وانرا چراغ اين شب بي روشني كند

من آرزوي يك تن دارم

تا گريه را رها كند از بند

گريد بدين اميد كه باران اشك او

آفاق را چو بيشه پر از رستني كند

من آرزوي يك تن دارم

تا چشمش از زلال غم آلود آسمان

چيزي به غير اشك بجويد

چيزي شبيه گوهر شادي

چيزي شبيه سرمه ي بينايي

وين خاك بي تماشا را ديدني كند

اي آفريدگار

با من بگو كه اين كس را آفريده اي ؟

پاسخ نميرسد

اي بنده ي صبور

با من بگو كه حرفي ازين كس شنيده اي ؟

پاسخ نمي رسد

در آسمان ، صداي الھي نيست

در خاكدان ، به غير سياهي نيست


رازي ميان ما

۳۰ بازديد

 

ميگفتم : اي درخت

ميگفت : جان من

ميگفتم : آشيان بھاري ؟

ميگفت : اگر بيايد ، آري

ميگفتم : از بھار چه خواهي ؟

ميگفت : از بھار ، جواني

ميگفتم : از نسيم ؟

نميگفت

آه اي نسيم ! رازي در اين نگفتن است

آيا درخت را چه هراسي است

از گفتن نياز نھانش ؟

آيا تويي كه با همه نرمي

قفلي نھاده اي به دهانش ؟

شايد كه او اميد دويدن را

بيم درنگ و شوق رسيدن را

پر سوي آفتاب كشيدن را

لب ناگشوده از تو طلب دارد

آيا تو ، راز او را نشنيدي اي نسيم

يا با سكوت ، پاسخ او دادي ؟

يا با زبان برگ سخن گفتي ؟

آه اين زبان مشترك توست با درخت

ايا به او نگفتي : اي دوست

من ميروم ، تو رفتن نتواني

منم ميرسم ، تو بر جا مي ماني

اين نابرابري چه عجب دارد ؟

بي رحمي اي نسيم

من با درخت ، همدم و همدردم

هم سبزم اي برادر ، هم زردم

من نيز ، آرزوي پريدن را

پر سوي آفتاب كشيدن را

همچون درخت ، از تو طلب كردم

اما اگر درخت ، كلامش را

زير زبان برگ ، نھفته ست

من با زبان سرخم فرياد ميكشم

بي رحمي اي نسيم

آيا زبان سرخ ، سر سبز را هنوز

بر باد مي دهد ؟

از اين خطر ، چه باك ؟

اين حرف را درخت به من ياد ميدهد

پس بشنو اي نسيم

ما هر دو را به سوي بھاران بر

تا آفتاب رابشناسيم ، اي نسيم


تعبير

۲۹ بازديد

 

گرييدني بيگاه

در يك شب مستي ، خرابم كرد

من ، خانه اي ويرانه بودم در پس ديوار

سيل آمد و غلتان بر آبم كرد

بويي كه بعد از گريه ي رگبار

چون آه بر مي خيزد از اعماق ويرانه

بوي غبار آلوده ي ايام

آن مھربان تلخ ، آن محرم تر از مستي

آن بوي غمناك غريبانه

در عين بيداري به خوابم كرد

خواب شگفتي بود

خورشيد را ديدم كه در باران تولد يافت

باران به پھناي افق ، رنگين كماني ساخت

رنگين كمان بر خرمن گل ها فرود آمد

من با گل و خورشيد و باران آشنا گشتم

ديوار شفافي كه گرداگرد من روييد

آيينه دار آفتابم كرد

از بخت خوش ، اين بار

گلخانه اي بودم نمايان از پس ديوار

عطر هزاران گل ، شناور در گلابم كرد

در پشت هر گل صورتي ديدم

از روزگاران سبكبالي

اين لاله ي سرخ جواني بود

آن ، لادن زرد ميانسالي

زيبايي گلھا ، خجل از انتخابم كرد

اوج شكفتن بود

گنجينه اي بودم پر از گلھاي عطراگين

گلخانه اي گسترده در آفاق

رنگين كمان بر آستانم سر فرود آورد

خورشيد با لبخند خود شاعر خطابم كرد

بر خويش لرزيدم

اين خواب تعبيري دگرگون داشت

از پيش ميديدم كه در هنگام بيداري

ويرانه اي خواهم شدن بي بھره از خورشيد

گسترده در باران

ويرانه اي بيگانه از گل ، آشنا با گل

كنده از موران و از ماران

اين پيش بيني غوطه ور در اضطرابم كرد

آنگاه بيداري شتابان حلقه بر در كوفت

مستي به سوي هوشياري رفت

وان خواب جادويي ، جوابم كرد

اين بار ، من بيغوله اي بودم

بي سقف و بي ديوار

سيل آمد و پنھان در آبم كرد

گرييدني مستانه ، ديگر بار

در صبح هوشياري ، خرابم كرد


از رم تا سدوم

۳۰ بازديد

 

وقتي كه شب قنديلھاي كھنه را در آسمان افروخت

ما سكنان كاخ سلطاني

شھر گناه آلوده را از دور مي ديديم

فانوسھا در كوچه هاي تنگ و تاريكش

با شعله هاي شيطنت مي سوخت

ابليس ، در كاشانه هاي دور و نزديكش

شب زنده داران را گناهي تازه مي آموخت

ما سكنان كاخ سلطاني

شھر گناه آلوده را از درون

با ديده اي مغرور ميديديم

تالار ما درياي شاديھاي جوشان بود

از موج خواهشھا ، خروشان بود

تنھاي عريان ، ماهيان سيمگون بودند

چشمان ما ، آيينه داران جنون بودند

ما ، از وراي پرده ي مستي

آن ماهيان زنده را در تور مي ديديم

ما ، ناشناسي را كه با فانوس جادويي

پنداري از آفاق سحر آميز مي آمد

چون سايه اي در كوچه هاي دور

بر سنيه ي ديوارهاي كور ميديديم

فرياد او در شھر مي پيچيد

اي تيره بختان اي سيھكاران

شھر شما در شعله هاي صبحدم نابود خواهد شد

اي گمرهان اي زشت كرداران

راه رهايي بر شما مسدود خواهد شد

ما ، از درون كاخ سلطاني

او را كه با جمعيتي پنھان سخن ميگفت

در حلقه اي از نور ميديديم

چندان كه گفتارش به پايان رفت

در پرتو فانوس خود ، تنھا به راه افتاد

اما طنين گرم آن گفتار

در شھر خاموش سياه افتاد

مستان هراسيدند و هشياران سفر كردند

بيم عقوبت با غم غربت مقابل شد

آنگاه خورشيد از كران آسمان برخاست

انوار گوگردين او بر شھر نازل شد

شھر گناه آلود مستان از ميان برخاست

آثار او از لوحه ي ايام زايل شد

اما ز هشياران غمناك سفركرده

در دشت پھناور ، نشاني دهشت آور ماند

تقدير ، اينان را كه از آتش حذر كردند

رفتند و گريان بر قفاي خود نظر كردند

در اوج گرما منجمد گرداند

اندامشان تنديس كامل شد

ما ، از حريم كاخ سلطاني

فرجام هشياران و مستان هر دو را ديديم

چون خويش را ايمن گمان كرديم

از ايمني بر خويش باليديم

تالار ما ، درياي شاديھاي جوشان بود

ما ، چون سبكباران ساحلھا

فارغ ز بيم موج ، نوشيديم و رقصيديم

آنگه به پاس مقدم خورشيد عالمسوز

در خانه ي خود آتش افكنديم و خنديديم

ما سكنان كاخ سلطنتي

شب زنده داران سدوم بوديم

ما در طلوع خشم سوزان خداوندي

ويراني موعود را ديديم

اما هنوز از كوري باطن

در ظلمت انديشه هاي خويش گم بوديم

ما ، تيره انديشان روشن بين ، در آن شب ننگين

آتش سوزي تاريخ

نظارگان شعله در آفاق رم بوديم