من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

از بھشت ، با حوا

۳۶ بازديد

 

اسبي در آفتاب دلم شيھه ميكشد

اسبي كه يال او

الياف كھربايي نور است در طلوع

نعلش ، هلال سيمين در آتش شفق

بانگش نداي زندگي و نعره ي هلاك

از پشت ، دختري است فروهشته گيسوان

رويش به سوي آيينه ي گرد آفتاب

پشتش به سوي من

نزد من از برهنگي خويش ، شرمناك

خورشيد بر برهنگي دخترانه اش

ميتابد آنچنان كه چراغي در آبگير

يا آنچنان كه نوري در برگھاي تاك

سم ميزند به خاك

صدها نشان مادگي از ضربه ي سمش

چون دانه هاي گندم ، از خاك ميدمد

در گندمش ، دو پاره ي خاك و بھشت پاك

در جستجوي دانه ي شيرين گندمش

چون خوشه اي جدا شدم از ساقه ي دمش

افتادم از بھشت دل آسودگي به خاك

كنون ، بھشت خود را از دست داده ام

با او ، دو باره از شكم خاك زاده ام

اين اسب بي عنان

زيني به پشت دارد از چرم آسمان

چرمي كه من بريده و بر او نھاده ام

او ، رو به آفتاب سحر شيھه ميكشد

من ، چون سكوت ، در دل شب ايستاده ام


غروبي در شمال

۳۴ بازديد

 

شير دريا خفته در آغوش نيزاران هنوز

بيشه بيدار است از بانگ سپيداران هنوز

دست شب ، نارنج سرخ آسمان را چيده است

خون او جاري است از دندان كھساران هنوز

با طلوع هر چراغي روز پرپر مي شود

آسمان گلگونتر ست از چشم تبداران هنوز

باد ، سر بر ميله هاي سرد باران مي زند

مانده در زندان او همچون تبھكاران هنوز

موج ، گويي خواب دريا را پريشان مي كند

شير خواب آلود مي غرد به نيزاران هنوز

آه ،امشب در من از دريا پريشانتر ، كسي است

كز خيالش مي پريشد خاطر ياران هنوز

حسرت تلخي است در كامش كه از مي خوشترست

مستي اش خوابي است دور از چشم بيداران هنوز

گريه يي مستانه اش در بزم هشياران چرا ؟

نم نم باران خوش است آخر به ميخواران هنوز

آه اين مردي كه در من ميخروشد كيست ، كيست ؟

رسته از بندي ، در انبوه گرفتاران هنوز

پرده را پس ميزنم ، مرغابيان پر مي زنند

گوشه اي از آسمان ، آبي است در باران هنوز


در نور چراغ

۳۳ بازديد

 

اين باد

اين پنجه ي جادو

اين دست شيطاني كه از آفاق هول انگيز ميايد

با آن سرانگشتان نرم ناپايدارش

اوراق زرين درختان را تواند كند

اوراق زريني كه روزي بر درختان زمردگون

آيات سبز آشنايي بود

در چشم سعدي دفتري از معرفتھاي خدايي بود

اما چه كس با من تواند گفت

كاين دست بي بازو

دستي كه در نور چراغ از گوشه هاي ميز ميايد

دستي كه با رگھاي آماسيده ي بيدار بيمارش

با آن سر انگشتان زرد از دود سيگارش

اوراق تقويم مرا بر ميكند ، از كيست

اين دست بي بازو كه حس رأفتي در پنجه هايش نيست

اوراق تقويم مرا چون كور با انگشت ميخواند

آنگاه ، برگ خوانده را چون باد از تقويم ميراند

اي دير يا اي زود

روزي كه اين سرپنجه ي بيداد

اوراق تقويم مرا پايان تواند داد

ايا كدامين روز خواهد بود ؟

ايا كدامين روز خواهد بود ؟


خورشيد واژگون

۳۴ بازديد

 

شب ، چون زني كه پنجره ها را يكان يكان

مي بندد و چراغ اتاقش را

خاموش ميكند

يك يك ستاره ها را خاموش كردو خفت

سرخي در آسمان سپيد سحرگھان

گلھاي ارغوان را بر آبشار شير

تصوير كرد

بادي ، كتاب سبز درختان را

تفسير كرد

آنگاه ، در حرير چمن ، آتشي شكفت

آتش نبود

بر آب سبز دريا ، قايق بود

خورشيد واژگون حقايق بود

يا انفجار عقده ي تاريكي

در آفتاب سرخ شقايق بود


خطي در انتھاي افق

۳۳ بازديد

 

اي چھره ي تو كودكي من

آيا بياد داري ؟

در قاب كھنه اي كه به ديوار خانه بود

نيزار ساحلي

با آن پرنده هايش چون نقطه ، روي ني

خطي در انتھاي افق بود

من در شب بلند خيالم

با زورقي كه در دل آن قاب

از سينه ي بر آمده ي آب ميگذشت

پاروزنان به ساحل ، نزديك ميشدم

آنگه ، تو ميرسيدي در هاله ي طلوع

آغوش مي گشودي ،آسانتر از درخت

من در تو مي غنودم ، چون موج بر زمين

كنون كه مي نشيني ، در قاب چشم تو

نيزار كودكي

با آن ستاره هايش چون نقطه هاي شب

خطي در انتھاي زمان است

وين زورق نشسته به گل ، ديگر

چيزي به جز درنگ نميداند

دست كسش بر آب نميراند

وقتي كه ميروي

در قاب كوچكي كه به ديوار خانه است

عكس تو ، خنده بر لب مي ماند

وين كودكي كه ديگر ، كودك نيست

اندوهگين به ياد تو ميخواند

اي چھره ي تو كودكي من

گھواره ي عزيز تنت را

با لاي لاي ساعت بيدار سينه ات

در خلوت تمامي شبھا به من سپار

آه اي ز روزهاي سفر كرده يادگار


رندانه

۳۳ بازديد

 

به چشم سبز تو نازم كه موج خواب دراوست

چو برگ تازه كه سرمستي لعاب دراوست

ز پشت پلك تو تصوير مردمك پيداست

خوش اين حباب ، كه نقش چراغ خواب دراوست

زبان تست كه چون جان ، رسيده بر لب من

به كام باد ! كه شيريني شراب در اوست

مرا به موي پريشان خويش پنھان كن

كه روزگار ، سياه است و انقلاب دراوست

مراد من ز چه پرسي به عشوه هاي كلام

سوال چشم تو گوياست ، چون جواب دراوست

تنم به سوختن خويش در تو خرسند است

ترا درنگ چه سودي دهد ؟ شتاب دراوست

تنت برهنگي ماه را به ياد آرد

كه چشمه سار درخشان ماهتاب دراوست

فروغ آتش خونت ز پوست مي تابد

سپيده بين كه شكرخند آفتاب دراوست

هزار بوسه نھم بر متيبه ي بدنت

كه نكته هاي دل انگيز صد كتاب دراوست

بدين سپاس كه آغوش روشنت درياست

پناه ده صدفي را كه شوق آب دراوست

ز گير و دار جھان در تن تو روي آرم

كه يك تن است و جھاني ز پيچ و تاب دراوست


بي هيچ پاسخي

۳۴ بازديد

 

اي آفريدگار

با من بگو كه زير رواق بلند تو

آيا كسي هنوز

يك سينه آفتاب

و يا يك ستاره دل

در خود سراغ دارد ؟

با من بگو كه اين شب تسخير ناپذير

آيا چراغ دارد ؟

آيا هنوز رأفت در خود گريستن

با مرد مانده است ؟

با من بگو كه چيزي جز درد مانده است ؟

با من بگو كه گوي بلورين چرخ تو

آيا به قدر مردمك چشمھاي ما

با گريه آشناست ؟

آيا هميشه از تو مدد خواستن رواست ؟

اي آفريدگار

من آرزوي يك تن دارم

تا مشعلي برآورد ز دل

يا آفتابي از جگر خويش

وانرا چراغ اين شب بي روشني كند

من آرزوي يك تن دارم

تا گريه را رها كند از بند

گريد بدين اميد كه باران اشك او

آفاق را چو بيشه پر از رستني كند

من آرزوي يك تن دارم

تا چشمش از زلال غم آلود آسمان

چيزي به غير اشك بجويد

چيزي شبيه گوهر شادي

چيزي شبيه سرمه ي بينايي

وين خاك بي تماشا را ديدني كند

اي آفريدگار

با من بگو كه اين كس را آفريده اي ؟

پاسخ نميرسد

اي بنده ي صبور

با من بگو كه حرفي ازين كس شنيده اي ؟

پاسخ نمي رسد

در آسمان ، صداي الھي نيست

در خاكدان ، به غير سياهي نيست


رازي ميان ما

۳۵ بازديد

 

ميگفتم : اي درخت

ميگفت : جان من

ميگفتم : آشيان بھاري ؟

ميگفت : اگر بيايد ، آري

ميگفتم : از بھار چه خواهي ؟

ميگفت : از بھار ، جواني

ميگفتم : از نسيم ؟

نميگفت

آه اي نسيم ! رازي در اين نگفتن است

آيا درخت را چه هراسي است

از گفتن نياز نھانش ؟

آيا تويي كه با همه نرمي

قفلي نھاده اي به دهانش ؟

شايد كه او اميد دويدن را

بيم درنگ و شوق رسيدن را

پر سوي آفتاب كشيدن را

لب ناگشوده از تو طلب دارد

آيا تو ، راز او را نشنيدي اي نسيم

يا با سكوت ، پاسخ او دادي ؟

يا با زبان برگ سخن گفتي ؟

آه اين زبان مشترك توست با درخت

ايا به او نگفتي : اي دوست

من ميروم ، تو رفتن نتواني

منم ميرسم ، تو بر جا مي ماني

اين نابرابري چه عجب دارد ؟

بي رحمي اي نسيم

من با درخت ، همدم و همدردم

هم سبزم اي برادر ، هم زردم

من نيز ، آرزوي پريدن را

پر سوي آفتاب كشيدن را

همچون درخت ، از تو طلب كردم

اما اگر درخت ، كلامش را

زير زبان برگ ، نھفته ست

من با زبان سرخم فرياد ميكشم

بي رحمي اي نسيم

آيا زبان سرخ ، سر سبز را هنوز

بر باد مي دهد ؟

از اين خطر ، چه باك ؟

اين حرف را درخت به من ياد ميدهد

پس بشنو اي نسيم

ما هر دو را به سوي بھاران بر

تا آفتاب رابشناسيم ، اي نسيم


دورنما

۳۴ بازديد

 

1

آن كوهپايه اي كه خداوند شامگاه

مشتي ستاره در چمنش مي كاشت

تا صبحدم چراغ فراوان درو كند

در سرزمين خاطر من پيداست

من در كنار پنجره اي رو به آسمان

مي ايستم ، چنان كه افق در برابرم

آيينه اي فراخ تر از درياست

در اين زلال روشن بي پايان

با سالھاي گمشده ديدار مي كنم

ايام كودكي را در سالخوردگي

تكرار مي كنم

2

من ، كودكي را در آيينه ميبينم

كز خوابگاه كوچك خود ، هر روز

بر يال كوه ، پنجه ي سرخ طلوع را

در گرگ و ميش صبحدمان مي ديد

آنگاه ، گيسوان سياهش را

با شانه اي طلايي مي آراست

آن كودكي كه در تب خورشيد لاله را

سوزان تر از تنور گمان مي كرد

مي خواست تا خمير خيالش را

در كام آن تنور دراندازد

وزنان خود طعام به پروانگان دهد

زنبورهاي سبز عسل در نگاه او

گلھاي بالدار جھان بودند

ميخواست تا تمامي گلھاي باغ را

مانند آن گروه سبكبال جان دهد

خورشيد ظھر را

با ذره بين به روي ملخ خيره كرده بود

تا بال اين پرنده ي خاكي را

نقشي ز خال شاهپرك ارمغان دهد

از آب كشتزار

جويي به سوي طاسك لغزان گشوده بود

تا جرعه اي به مورچگان جوان دهد

بار شكوفه را

برف بھار تازه نفس مي ديد

ميرفت تا درخت سراپا سفيد را

پيش از فرو چكيدن باران تكان دهد

با بيدها ، هميشه تفاهم داشت

دست لطيفشان را در دست مي گرفت

تا گرمي محبت خود را نشان دهد

اما هميشه تشنه تر از خورشيد

دندان به برگ شسته شمشاد مي فشرد

تا از لعاب سبزدرخشانش

چون زرده و سفيده ي نرگس ها

يا سرخي تمشك

وز تلخي حقيقت و شيريني خيال

صد گونه طعم و رنگ به ذهن و زبان دهد

3

من ، كودكي در آيينه مي بينم

كز راه دور، سايه ي كورش را

با خود به سوي چشمه ي ده ميبرد

تا آن برهنه پاي پريشان را

پيش از غروب ، غوطه در آب روان دهد

آنگه به پيشواز شفق مي رفت

وز پشت بام خانه ي خود ، شب را

در پشه بند كاهكشان مي يافت

عكس ستارگان را ، در آبگير باغ

دندان شيرخوار زمين مي ديد

آواي غوك و زنجره را ، در سكوت شب

گفت و شنود جن و پري مي خواند

اشباح دوردست درختان را

ارواح ناشناخته مي پنداشت

4

آن كوهپايه اي كه خداوند شامگاه

مشتي ستاره در چمنش مي كاشت

تا صبحدم چراغ فراوان درو كند

از سرزمين غربت من دور است

آه اي ستارگان تر باران

امشب ، به ياد خاطره ها و چراغھا

از آسمان به چھره ي من ريزيد

زيرا كه چشم گريه ي من ، كور است


از رم تا سدوم

۳۶ بازديد

 

وقتي كه شب قنديلھاي كھنه را در آسمان افروخت

ما سكنان كاخ سلطاني

شھر گناه آلوده را از دور مي ديديم

فانوسھا در كوچه هاي تنگ و تاريكش

با شعله هاي شيطنت مي سوخت

ابليس ، در كاشانه هاي دور و نزديكش

شب زنده داران را گناهي تازه مي آموخت

ما سكنان كاخ سلطاني

شھر گناه آلوده را از درون

با ديده اي مغرور ميديديم

تالار ما درياي شاديھاي جوشان بود

از موج خواهشھا ، خروشان بود

تنھاي عريان ، ماهيان سيمگون بودند

چشمان ما ، آيينه داران جنون بودند

ما ، از وراي پرده ي مستي

آن ماهيان زنده را در تور مي ديديم

ما ، ناشناسي را كه با فانوس جادويي

پنداري از آفاق سحر آميز مي آمد

چون سايه اي در كوچه هاي دور

بر سنيه ي ديوارهاي كور ميديديم

فرياد او در شھر مي پيچيد

اي تيره بختان اي سيھكاران

شھر شما در شعله هاي صبحدم نابود خواهد شد

اي گمرهان اي زشت كرداران

راه رهايي بر شما مسدود خواهد شد

ما ، از درون كاخ سلطاني

او را كه با جمعيتي پنھان سخن ميگفت

در حلقه اي از نور ميديديم

چندان كه گفتارش به پايان رفت

در پرتو فانوس خود ، تنھا به راه افتاد

اما طنين گرم آن گفتار

در شھر خاموش سياه افتاد

مستان هراسيدند و هشياران سفر كردند

بيم عقوبت با غم غربت مقابل شد

آنگاه خورشيد از كران آسمان برخاست

انوار گوگردين او بر شھر نازل شد

شھر گناه آلود مستان از ميان برخاست

آثار او از لوحه ي ايام زايل شد

اما ز هشياران غمناك سفركرده

در دشت پھناور ، نشاني دهشت آور ماند

تقدير ، اينان را كه از آتش حذر كردند

رفتند و گريان بر قفاي خود نظر كردند

در اوج گرما منجمد گرداند

اندامشان تنديس كامل شد

ما ، از حريم كاخ سلطاني

فرجام هشياران و مستان هر دو را ديديم

چون خويش را ايمن گمان كرديم

از ايمني بر خويش باليديم

تالار ما ، درياي شاديھاي جوشان بود

ما ، چون سبكباران ساحلھا

فارغ ز بيم موج ، نوشيديم و رقصيديم

آنگه به پاس مقدم خورشيد عالمسوز

در خانه ي خود آتش افكنديم و خنديديم

ما سكنان كاخ سلطنتي

شب زنده داران سدوم بوديم

ما در طلوع خشم سوزان خداوندي

ويراني موعود را ديديم

اما هنوز از كوري باطن

در ظلمت انديشه هاي خويش گم بوديم

ما ، تيره انديشان روشن بين ، در آن شب ننگين

آتش سوزي تاريخ

نظارگان شعله در آفاق رم بوديم