1
آن كوهپايه اي كه خداوند شامگاه
مشتي ستاره در چمنش مي كاشت
تا صبحدم چراغ فراوان درو كند
در سرزمين خاطر من پيداست
من در كنار پنجره اي رو به آسمان
مي ايستم ، چنان كه افق در برابرم
آيينه اي فراخ تر از درياست
در اين زلال روشن بي پايان
با سالھاي گمشده ديدار مي كنم
ايام كودكي را در سالخوردگي
تكرار مي كنم
2
من ، كودكي را در آيينه ميبينم
كز خوابگاه كوچك خود ، هر روز
بر يال كوه ، پنجه ي سرخ طلوع را
در گرگ و ميش صبحدمان مي ديد
آنگاه ، گيسوان سياهش را
با شانه اي طلايي مي آراست
آن كودكي كه در تب خورشيد لاله را
سوزان تر از تنور گمان مي كرد
مي خواست تا خمير خيالش را
در كام آن تنور دراندازد
وزنان خود طعام به پروانگان دهد
زنبورهاي سبز عسل در نگاه او
گلھاي بالدار جھان بودند
ميخواست تا تمامي گلھاي باغ را
مانند آن گروه سبكبال جان دهد
خورشيد ظھر را
با ذره بين به روي ملخ خيره كرده بود
تا بال اين پرنده ي خاكي را
نقشي ز خال شاهپرك ارمغان دهد
از آب كشتزار
جويي به سوي طاسك لغزان گشوده بود
تا جرعه اي به مورچگان جوان دهد
بار شكوفه را
برف بھار تازه نفس مي ديد
ميرفت تا درخت سراپا سفيد را
پيش از فرو چكيدن باران تكان دهد
با بيدها ، هميشه تفاهم داشت
دست لطيفشان را در دست مي گرفت
تا گرمي محبت خود را نشان دهد
اما هميشه تشنه تر از خورشيد
دندان به برگ شسته شمشاد مي فشرد
تا از لعاب سبزدرخشانش
چون زرده و سفيده ي نرگس ها
يا سرخي تمشك
وز تلخي حقيقت و شيريني خيال
صد گونه طعم و رنگ به ذهن و زبان دهد
3
من ، كودكي در آيينه مي بينم
كز راه دور، سايه ي كورش را
با خود به سوي چشمه ي ده ميبرد
تا آن برهنه پاي پريشان را
پيش از غروب ، غوطه در آب روان دهد
آنگه به پيشواز شفق مي رفت
وز پشت بام خانه ي خود ، شب را
در پشه بند كاهكشان مي يافت
عكس ستارگان را ، در آبگير باغ
دندان شيرخوار زمين مي ديد
آواي غوك و زنجره را ، در سكوت شب
گفت و شنود جن و پري مي خواند
اشباح دوردست درختان را
ارواح ناشناخته مي پنداشت
4
آن كوهپايه اي كه خداوند شامگاه
مشتي ستاره در چمنش مي كاشت
تا صبحدم چراغ فراوان درو كند
از سرزمين غربت من دور است
آه اي ستارگان تر باران
امشب ، به ياد خاطره ها و چراغھا
از آسمان به چھره ي من ريزيد
زيرا كه چشم گريه ي من ، كور است