وقتي كه شب قنديلھاي كھنه را در آسمان افروخت
ما سكنان كاخ سلطاني
شھر گناه آلوده را از دور مي ديديم
فانوسھا در كوچه هاي تنگ و تاريكش
با شعله هاي شيطنت مي سوخت
ابليس ، در كاشانه هاي دور و نزديكش
شب زنده داران را گناهي تازه مي آموخت
ما سكنان كاخ سلطاني
شھر گناه آلوده را از درون
با ديده اي مغرور ميديديم
تالار ما درياي شاديھاي جوشان بود
از موج خواهشھا ، خروشان بود
تنھاي عريان ، ماهيان سيمگون بودند
چشمان ما ، آيينه داران جنون بودند
ما ، از وراي پرده ي مستي
آن ماهيان زنده را در تور مي ديديم
ما ، ناشناسي را كه با فانوس جادويي
پنداري از آفاق سحر آميز مي آمد
چون سايه اي در كوچه هاي دور
بر سنيه ي ديوارهاي كور ميديديم
فرياد او در شھر مي پيچيد
اي تيره بختان اي سيھكاران
شھر شما در شعله هاي صبحدم نابود خواهد شد
اي گمرهان اي زشت كرداران
راه رهايي بر شما مسدود خواهد شد
ما ، از درون كاخ سلطاني
او را كه با جمعيتي پنھان سخن ميگفت
در حلقه اي از نور ميديديم
چندان كه گفتارش به پايان رفت
در پرتو فانوس خود ، تنھا به راه افتاد
اما طنين گرم آن گفتار
در شھر خاموش سياه افتاد
مستان هراسيدند و هشياران سفر كردند
بيم عقوبت با غم غربت مقابل شد
آنگاه خورشيد از كران آسمان برخاست
انوار گوگردين او بر شھر نازل شد
شھر گناه آلود مستان از ميان برخاست
آثار او از لوحه ي ايام زايل شد
اما ز هشياران غمناك سفركرده
در دشت پھناور ، نشاني دهشت آور ماند
تقدير ، اينان را كه از آتش حذر كردند
رفتند و گريان بر قفاي خود نظر كردند
در اوج گرما منجمد گرداند
اندامشان تنديس كامل شد
ما ، از حريم كاخ سلطاني
فرجام هشياران و مستان هر دو را ديديم
چون خويش را ايمن گمان كرديم
از ايمني بر خويش باليديم
تالار ما ، درياي شاديھاي جوشان بود
ما ، چون سبكباران ساحلھا
فارغ ز بيم موج ، نوشيديم و رقصيديم
آنگه به پاس مقدم خورشيد عالمسوز
در خانه ي خود آتش افكنديم و خنديديم
ما سكنان كاخ سلطنتي
شب زنده داران سدوم بوديم
ما در طلوع خشم سوزان خداوندي
ويراني موعود را ديديم
اما هنوز از كوري باطن
در ظلمت انديشه هاي خويش گم بوديم
ما ، تيره انديشان روشن بين ، در آن شب ننگين
آتش سوزي تاريخ
نظارگان شعله در آفاق رم بوديم