ميگفتم
: اي درختميگفت
: جان منميگفتم
: آشيان بھاري ؟ميگفت
: اگر بيايد ، آريميگفتم
: از بھار چه خواهي ؟ميگفت
: از بھار ، جوانيميگفتم
: از نسيم ؟نميگفت
آه اي نسيم
! رازي در اين نگفتن استآيا درخت را چه هراسي است
از گفتن نياز نھانش ؟
آيا تويي كه با همه نرمي
قفلي نھاده اي به دهانش ؟
شايد كه او اميد دويدن را
بيم درنگ و شوق رسيدن را
پر سوي آفتاب كشيدن را
لب ناگشوده از تو طلب دارد
آيا تو ، راز او را نشنيدي اي نسيم
يا با سكوت ، پاسخ او دادي ؟
يا با زبان برگ سخن گفتي ؟
آه اين زبان مشترك توست با درخت
ايا به او نگفتي
: اي دوستمن ميروم ، تو رفتن نتواني
منم ميرسم ، تو بر جا مي ماني
اين نابرابري چه عجب دارد ؟
بي رحمي اي نسيم
من با درخت ، همدم و همدردم
هم سبزم اي برادر ، هم زردم
من نيز ، آرزوي پريدن را
پر سوي آفتاب كشيدن را
همچون درخت ، از تو طلب كردم
اما اگر درخت ، كلامش را
زير زبان برگ ، نھفته ست
من با زبان سرخم فرياد ميكشم
بي رحمي اي نسيم
آيا زبان سرخ ، سر سبز را هنوز
بر باد مي دهد ؟
از اين خطر ، چه باك ؟
اين حرف را درخت به من ياد ميدهد
پس بشنو اي نسيم
ما هر دو را به سوي بھاران بر
تا آفتاب رابشناسيم ، اي نسيم