از بھشت ، با حوا

مشاور شركت بيمه پارسيان

از بھشت ، با حوا

۳۲ بازديد

 

اسبي در آفتاب دلم شيھه ميكشد

اسبي كه يال او

الياف كھربايي نور است در طلوع

نعلش ، هلال سيمين در آتش شفق

بانگش نداي زندگي و نعره ي هلاك

از پشت ، دختري است فروهشته گيسوان

رويش به سوي آيينه ي گرد آفتاب

پشتش به سوي من

نزد من از برهنگي خويش ، شرمناك

خورشيد بر برهنگي دخترانه اش

ميتابد آنچنان كه چراغي در آبگير

يا آنچنان كه نوري در برگھاي تاك

سم ميزند به خاك

صدها نشان مادگي از ضربه ي سمش

چون دانه هاي گندم ، از خاك ميدمد

در گندمش ، دو پاره ي خاك و بھشت پاك

در جستجوي دانه ي شيرين گندمش

چون خوشه اي جدا شدم از ساقه ي دمش

افتادم از بھشت دل آسودگي به خاك

كنون ، بھشت خود را از دست داده ام

با او ، دو باره از شكم خاك زاده ام

اين اسب بي عنان

زيني به پشت دارد از چرم آسمان

چرمي كه من بريده و بر او نھاده ام

او ، رو به آفتاب سحر شيھه ميكشد

من ، چون سكوت ، در دل شب ايستاده ام


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد