دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۷ ۳۲ بازديد
اسبي در آفتاب دلم شيھه ميكشد
اسبي كه يال او
الياف كھربايي نور است در طلوع
نعلش ، هلال سيمين در آتش شفق
بانگش نداي زندگي و نعره ي هلاك
از پشت ، دختري است فروهشته گيسوان
رويش به سوي آيينه ي گرد آفتاب
پشتش به سوي من
نزد من از برهنگي خويش ، شرمناك
خورشيد بر برهنگي دخترانه اش
ميتابد آنچنان كه چراغي در آبگير
يا آنچنان كه نوري در برگھاي تاك
سم ميزند به خاك
صدها نشان مادگي از ضربه ي سمش
چون دانه هاي گندم ، از خاك ميدمد
در گندمش ، دو پاره ي خاك و بھشت پاك
در جستجوي دانه ي شيرين گندمش
چون خوشه اي جدا شدم از ساقه ي دمش
افتادم از بھشت دل آسودگي به خاك
كنون ، بھشت خود را از دست داده ام
با او ، دو باره از شكم خاك زاده ام
اين اسب بي عنان
زيني به پشت دارد از چرم آسمان
چرمي كه من بريده و بر او نھاده ام
او ، رو به آفتاب سحر شيھه ميكشد
من ، چون سكوت ، در دل شب ايستاده ام