من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

حماسه

۳۰ بازديد

 

                                                            ... و يك نمونه

 هرگز نخوانده ام ،

 شعري ز شاهنامه ي فردوسي بزرگ

 گوياتر از حماسه ي خشم نگاه او

 كز پشت ميله هاي گران ، قفل هاي سرد

 خواند ترانه ها ؛

 از صبح زندگي .

از شام بندگي .

هرگز نديده ام ؛

 گلبرگ  لاله هاي لب چشمه سارها

 قرمز شود چو خون شهيدان ... ماه .

 هرگز به گوش خويش ،

 

 نشنيده ام كه رعد خروشان به كوهسار

 باشد رسا ، چو بانگ دلاويز اين شعار

 پيروز ....

هرگز نچيده ام ؛

 

از بوستان چهره ي معشوق ، بوسه اي

 شيرين تر از دو بوسه ي گرمي كه پارسال

در گير و دارمرگ بچيدم ز گونه اي ،

 از گونه ي رفيق عزيزم كه تير خورد !


آفتاب

۲۸ بازديد

 

 چه شام ها كه گذشت و چه روزها كه پريد

 خيال روي تو ماندست  و مرد ناكامي .

 شكست جام نيازم به كف ، كجا رفتي ؟

 كه سالهاست  به جامم نمي زني جامي   .

 

 از آن دمي كه تو با خشم از برم رفتي

 تن زني هوس انگيز بستر من شد

 ولي چه فايده  مردم به گوش هم خواندند ،

كه با تمام غرورش  اسير يك زن شد .

 

هميشه بازوي من همچون بازوان سحر

 در انتظار تن گرم آفتابي هست .

 دريغ و درد بر اين انتظار  نارس تلخ

نشان چشمه ي تو ، جلوه سرابي هست .

 

 سرود من همه خشكيده روي لب هايم

 ولي بلور نگاه توپاز مي خندد .

 بيا كه صاعقه درد پيكرم را سوخت

 برو كه برق تو چشم شكيب مي بندد .

 

 به روي دشت هوس ها هر آنچه  مي گردم

 به غير  بوته شهوت گلي نمي يابم .

 تويي گلي كه خبر نيستم ز احوالت .

منم كه جز به سر بوته ها نمي تابم .


گل ناز

۲۹ بازديد

 

در شهر ،‌دلبري كه بخندد به ناز نيست

 عشقي كه آتشم بزند بر نياز نيست

برق صفا نمانده به چشمان دلبران

ديدار هست و ديده ي عاشق نواز نيست

 

 ساقي مريز باده كه مي دانم  اين شراب

 مرد افكن و تب آور و مينا گداز نيست

 رازيست  بر لبم  كه نخواهم سرودنش

 مرديم از اين كه محرم داناي  راز نيست

 

مردم اگر چه قصه ي ما ساز كرده اند

 ما را زبان مردم افسانه ساز نيست

  آن گل به طعنه گفت كه در بزم درد ما

 روي نگار و جام مي و اشك ساز نيست

 

اي تازه گل مناز به گلزار حسن خويش

 ناز اين همه به چهره ي گلهاي ناز نيست

 سوزم چو لاله در دل صحراي زندگي

 نازم  به بخت ژاله كه عمرش  دراز نيست


كولي رام

۲۸ بازديد

 

از درم آمد

مست و هراسان

 ريخته بر دوش

 زلف پريشان .

 

- دير شده ؟ نه

 كولي زيبا .

 خلوت كام است

 باز آ ، باز آ .

 

پرده بياويخت

شمع فرو كشت

جامه برون كرد

...........


زنجيري براي دست شعرم

۳۱ بازديد

 

 روزي ز چنگ هر غزل نغزم

 عشق و نشاط و خنده فرو مي ريخت

 در نغمه اش فسانه همي رقصيد .

 بر زخمه اش ترانه همي آويخت .

 

 هرگز نشد كه از صدف بحري

 دري گران به ساحل غم، غلتد .

 يا گرد شاخسار غزلهايم .

 نيلوفر شكست والم پيچد .

 

 امروز ديگرم نه نشاطي هست

 ني شور زن پرستي و مي خواري .

چنگم گسسته مانده و مي گريد ؛

بر سرنوشت شوم سيه كاري

 

 امروزم از نوازش هر تاري

 ريزد ترانه هاي  غم و حرمان ،

 آهنگ يك ترانه تكراري :

 - مردم از اين شكنجه بي پايان

 

ديگر دلم گرفته ازين آهنگ

 تا كي در ابتذال سيه ، مانم ؟

تا كي به چنگ وحشت نوميدي

در گوش چنگ قصه ي غم خوانم ؟

 

هان !  مردمي كه چشم شما  لغزد

 روي سواد شعر غم انگيزم

توفان شويد تا چو پر كاهي

 در گردباد مرگ در آويزم .

 

 هان ! مردمي كه گوش شما باز است

 تا بشنود ترانه پيروزي

 بندي زنيد شعر مرا بر دست

 تا بر كنيد ريشه ي كين توزي .

 

 هان ! دوستان ز راه وفا داري

 شعر مرا به خاك سيه ريزيد .

 با شاعري كه شعله ي نوميديست

 دريا شويد و يكسره بستيزيد .


با نسيم بهار

۳۳ بازديد

 

خون فروردين به صحرا جوش زد

 شاخه ها  بشكفت در دامان باغ .

چشم جانم  باز شد  با اشتياق

 تا ببيند  فصل گلخندان باغ .

 

چشم جانم باز شد ، هنگامه ايست

 عاشقان گل ز افسون خيال

 سوي صحرا مي شتابند از نهفت

 تارها گردند از بند ملال .

 

شاخه ي گيلاس ، هم رقص نسيم

 جلوه ها دارد در آغوش بهار

 آن چنان كز جنبش جادوفريب

 زنده مي دارد به خاطر ياد يار

 

شد بهار و لطف گلبوس نسيم

 غنچه هاي خفته را بيدار كرد .

 ديدن دامان گلپيراي دشت

 خون شادي در رگ بيمار كرد ،

 

 سال ها رفته است و با طبع حزين

 در نهفت خاطرم ، لب بسته ام .

 خنده شور و نشاط گرم را

 بر لب ناگفته ها ، بشكسته ام

 

 نوبهارا ! با  نسيم زندگي

 غنچه ي طبع مرا هم باز كن .

با من دلبسته در تار سكوت

 داستاني از بهاران ساز كن .

 

گفته بسيار دارم  اي نسيم

 لحظه اي دامن بيفشان بر سرم ؛

گرچه مي ترسم سبك خيزم ز جاي

زانكه از بس سوختم خاكسترم .

 

 گر زبان لال من گويا شود

 قصه ي ناگفته را خواهم سرود

 آنچنان گويم كه دردم تا ابد

 اشك ريزد بر سر بود و نبود .


دكل شكسته

۲۹ بازديد

 

دريا نهيب مي زند و صخره هاي آب

 كوبد به كوه كشتي گم كرده اختري

 دندان نموده همچو نهنگان طعمه جوي

تا در كشد به كام سيه ، خسته پيكري .

 

 ساحل نشسته در دل خاكستر افق

 با سايه شكسته يك برج ديده بان .

 آبست و آب و آب و جهاني ز موج مست

گرديده خيره بر تن كشتي بي سكان .

 

 گم گشته در سياهي شب ، كشتي حيات

 ني آن ستاره تا بنمايد نشانه اي .

 كشتي نشستگان همه در جنبش و تلاش

 تا كشتي شكسته رسد بر كرانه اي .

 

 من چون دكل دويده به صحراي آسمان

 بي اعتنا به مرگ اسيران خشم آب

 مغرور  از اينكه دست خدايان روز ها

 شويد  تنم  به سوده ي اكليل آفتاب.

 

 بر فرق من نشسته يكي پرچم سياه

 كاو را نشانه ايست  ز پيروزي شكست

 خواند مرا به وادي آسودگان مرگ

 گويد به خنده :  اينست دنيا و هر چه هست

 

 من در جهان خوابم و پرسم ز خويشتن

 آيا  حقيقت است  و يا جلوه خيال .

 آيا رسم  دوباره به ديدار بندري

 يا مي دوم به وادي گمگشته ي زوال

 

دريا نهيب مي زند و موج مي جهد

 كولاك وحشت است  و اميد گريز نيست .

بايد گرفت دامن تقدير و سرنوشت

 زيرا مجال ماندن و برگ ستيز نيست .

 

همچون ستون مانده به چنگال زلزله

 ريزد دكل به سينه ي گرداب تيرگي .

جز پرچمي سياه كه غلتد به كام موج

چيزي نمانده  از هوس تلخ زندگي !


ديوار مرگ

۲۸ بازديد

 

اگر زبان نگاهي نياز دل مي گفت

درون خلوت شبها فغان نمي كردم .

 به شعر  سست سرانجام درد و رنجم را

 براي خنده ي مردم ، بيان نمي كردم .

 

 چه شام ها كه چو كابوس مرگ وحشتزاي

گلوي زندگيم را فشرده ام در چنگ .

 ز بيم آنكه به دامان گلنگار حيات

ازين تلاش نشيند غبار تيره ننگ.

 

بهر دري كه زدم دست يأس بازش كرد

 مگر به پهنه ي ما يكدر اميد نبود .

 چنان زمانه برايم شكست مي بارد

كه معتقد شده ام بخت من سپيد نبود !!

 

 زبان لال چرا مي گشايم  از سر درد

 كسي  ز سوز سخن هاي من نمي مويد .

دريغ و درد كه از تنگناي ظلمت شام

 لبي به ناله ي من پاسخي نمي گويد .

 

ازين پس ار بسرايم ترانه ي وحشت

بگوش بسته ديوار مرگ خواهم خواند .

وليك تا نگشايد در رهايي  را ؛

در اين ديار : - ديار شكنجه - خواهم ماند .


مرداب چشم او

۳۰ بازديد
 

سالي گذشته است

 زان ماجري كه عشق من و او از آن شكفت

 زان شام ها كه شعر فريباي  من شنيد .

 در آن شب اميد .

چشمان او به سبزي  مرداب سبز بود .

در گوش من ترانه نيزار مي سرود

 آغوش مهر او ،

 گرماي بيكرانه ظهر كوير داشت .

زان ماجراي تلخ

 سالي گذشته است

 با آنكه داستان من و او كهن شده است .

 با آنكه دوستدار شكارم ، ولي هنوز

 هرگاه بر كرانه  مرداب مي رسم ،

با تير سينه سوز

مرغابيان وحشي آن را نمي زنم .

........................

در آن شب اميد

 چشمان او به سبزي مرداب سبز بود !


ميناي آرزو

۲۹ بازديد

 

من كيستم ؟ ترانه لبهاي آرزو

 همچون صدف ، نشسته به درياي آرزو

 تلخ آب مرگ مي خورم  و دم نمي زنم

 اندر هواي جرعه ي صهباي آرزو

 

مستان  به خواب ناز رفته اند و من

 بيدارم از شراره ي ميناي  آرزو

شبها به ياد روي تو صد بوسه مي زنم

 بر روي ماهتاب شب آراي آرزو

 

جز در سراي درد كه ديگر حكايتي است

 چشم    منست  و جلوه دنياي آرزو

 در گلشن حيات كه روييده  خار غم

ماييم و ما و سايه طوباي آرزو

 

 پنداشتم كه خواهش دل را كرانه ايست

 اما كرانه كو و تمناي آرزو

 امروز خون دل خورم و زنده ام كه باز

 دل بسته ام  به وعده فرداي آرزو .