دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۷ ۲۹ بازديد
اگر زبان نگاهي نياز دل مي گفت
درون خلوت شبها فغان نمي كردم .
به شعر سست سرانجام درد و رنجم را
براي خنده ي مردم ، بيان نمي كردم .
چه شام ها كه چو كابوس مرگ وحشتزاي
گلوي زندگيم را فشرده ام در چنگ .
ز بيم آنكه به دامان گلنگار حيات
ازين تلاش نشيند غبار تيره ننگ.
بهر دري كه زدم دست يأس بازش كرد
مگر به پهنه ي ما يكدر اميد نبود .
چنان زمانه برايم شكست مي بارد
كه معتقد شده ام بخت من سپيد نبود !!
زبان لال چرا مي گشايم از سر درد
كسي ز سوز سخن هاي من نمي مويد .
دريغ و درد كه از تنگناي ظلمت شام
لبي به ناله ي من پاسخي نمي گويد .
ازين پس ار بسرايم ترانه ي وحشت
بگوش بسته ديوار مرگ خواهم خواند .
وليك تا نگشايد در رهايي را ؛
در اين ديار : - ديار شكنجه - خواهم ماند .