من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

بوي خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد

۲۶ بازديد
 

دانلود فايل صوتي غزل ( 330 كيلوبايت )

بوي خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد
از يار آشنا سخن آشنا شنيد
اي شاه حسن چشم به حال گدا فكن
كاين گوش بس حكايت شاه و گدا شنيد
خوش مي‌كنم به باده مشكين مشام جان
كز دلق پوش صومعه بوي ريا شنيد
سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد
يا رب كجاست محرم رازي كه يك زمان
دل شرح آن دهد كه چه گفت و چه‌ها شنيد
اينش سزا نبود دل حق گزار من
كز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد
محروم اگر شدم ز سر كوي او چه شد
از گلشن زمانه كه بوي وفا شنيد
ساقي بيا كه عشق ندا مي‌كند بلند
كان كس كه گفت قصه ما هم ز ما شنيد
ما باده زير خرقه نه امروز مي‌خوريم
صد بار پير ميكده اين ماجرا شنيد
ما مي به بانگ چنگ نه امروز مي‌كشيم
بس دور شد كه گنبد چرخ اين صدا شنيد
پند حكيم محض صواب است و عين خير
فرخنده آن كسي كه به سمع رضا شنيد
حافظ وظيفه تو دعا گفتن است و بس
دربند آن مباش كه نشنيد يا شنيد


مقاله سهراب ساده است اما ساده انديش نيست - فرهاد نامي

۲۸ بازديد
 

از سهراب سپهري قبل از مرگش و بعد از مرگش سخن ها گفته شده ، نقدها شده و زندگي نامه هايي نوشته شده است كه بيانگر والا بودنش و تاثير اين شاعر ساده اما نه ساده انديش شده است.

او شاعري توانا بوده و هست. مورد بوده را به كار مي برم چون چه زود و چه نزديك دنياي فلسفي پر رنگ و شاعرانه ي رنگارنگ را از بودنش و استعداد فراوانش غافل ساخت.  كلمه ي هست را به كار بردم چون هنوز از او يادگارهايي به جا مانده كه زنده بودنش را بي شك و ترديد مثال مي زند. وقتي مي گويم يادگارها منظورم تنها به اشعار و نقاشي هايش محدود نمي شود. او آئينه اي بر رنگ هاي شاعرانه ي استعدادهاي جديدي شد كه سكوت را بر نوشتن ترجيح مي دادند.

افكار عارفانه ي سپهري در پرتوي از سادگي شكل گرفته است. و اما آيا مي توان او را صاحب انديشه هاي ساده دانست؟ روحش بر لحظات سبز و رنگين كودكي تاب مي خورد و نگاهش را از آب ، رود ، درخت و خاك بر نمي گرداند.

او به همه چيز  و همه كس روح مي بخشد و در اشعارش به خدايي از شعر تبديل مي شود كه او را شاعري يكتا در شيوه ي خود مي شناساند.

او كلام مهر را بر اشعارش مي آميزد و گل سرخ را با رنگي ملايم در شعر خود جاي مي دهد و جاودانه مي سازد. در اشعارش طبيعت يكسان و همه جا وطن اوست. او خود را از اين مكان و زمان جدا ساخته است. او به اين دنيا به چشم مردم عادي نمي نگرد. او ساده است اما ساده انديش نيست. او سالار سبز غافله ي محبت است.

كلام ساده در اشعار سهراب به شعري عارفانه تبديل مي شود و نقاشي هايش جان مي بخشد. سهراب مرد سفر است و خود را مسافري مي داند كه بايد سفر كند. سهراب مي بيند و مي شناسد و در اشعارش ديده هايش را بازگو مي كند. راز گل سرخ براي او سخني آشناست. اشعارش پير است ولي كهنه نيست. او در طبيعتي عارفانه جان گرفته است و كهنگي در آن طبيعت جايي ندارد. سهراب از آب رودخانه ي آن طبيعت مست گشته است و صداي آب را مي شناسد و خاطره ي آن ديار را با اشعارش چون آئينه مي تاباند.


زندگينامه فرهاد و فرزاد نامي

۲۹ بازديد

"براي جستجو در اشعار فرهاد و فرزاد نامي كليك كنيد"

فرزاد و فرهاد نامي

سرماي سوزناك زمستان تازه نفس در كوچه پس كوچه هاي تبريز قدم مي زد تا به سيزدهم دي ماه سال 1363 ه.ش فرزاد نامي و فرهاد نامي نويسندگان ، محققان ، و شاعران معاصر آذري و پسران دوقلوي پدر و مادري فرهيخته و فارغ التحصيل دانشسراي عالي ادبيات در بيمارستان تبريز به دنيا آيند . از بدو تولد ، پدر و مادر ايشان بر آموزش ادبيات ، فرهنگ و فلسفه بر آن دو همت كرده اند . دوران خردسالي در يكي از قديمي ترين خانه هاي تبريز و بازي در حياطي بزرگ ، پر درخت ، و زيبا و دالان هايي با بوي خاك و پر سر و راز سپري مي شد تا پدر و مادر به استعداد پسرانشان به نوشتن مقالات و سرودن شعر پي ببرند . در اين راه پسران نوجوان از محضر اساتيد بنامي بهره جستند تا ديدگانشان به دنياي شگرف بازتر شود . اساتيدي همچون مرحوم استاد مهدي رسائي ، استاد دكتر صمد رحماني خياوي (رئيس انجمن ادبي تبريز) ، استاد حسن كرماني (از اساتيد بنام خوشنويسي و آواز) ، استاد جواد شكوري (از اساتيد بنام در مدرسه ي انشاء تن و روان) ، درويش سفيد (استاد علوم ماوراء الطبيعه) و بسياري ديگر از بزرگان . به سال 1384 اولين كتاب شعر فرهاد نامي و فرزاد نامي به نام اشك باده نوش به زبان فارسي به چاپ مي رسد كه توجه اساتيد را جلب مي كند . اين مجموعه داراي سبكي مخصوص و حاوي اشعاري فلسفي ، عارفانه و عاشقانه مي باشد . علاوه بر آن تا كنون بيش از چهل كتاب در باب روانشناسي ، فلسفه ، جامعه شناسي ، تجاري ، رمان و شعر به زبان هاي تركي ، فارسي و انگليسي نوشته اند . پس از اتمام دوران خدمت سربازي در سال 1384 ه.ش جهت ادامه ي تحصيل در رشته ي تجارت بين الملل به يكي از دانشگاه هاي خارج از كشور سفر كردند و موفق به اخذ ليسانس تجارت بين الملل با رتبه ي ممتاز از يكي از دانشگاه هاي عالي مالزي شدند و هم اكنون در خارج از كشور محصل دررشته ام.فيل مديريت در زمينه ي ارگونوميكس مي باشند.

  اشعار فرهاد و فرزاد نامي


اشعار فرهاد و فرزاد نامي

۳۶ بازديد

فرزاد و فرهاد نامي

لينك ورود به اشعار فرهاد و فرزاد نامي

فرهاد - فرزاد - نامي - فرهاد نامي - فرهادنامي - فرزاد نامي - فرزادنامي - اشعار فرهاد نامي - اشعارفرهاد نامي - اشعار فرهادنامي - اشعارفرهادنامي - اشعار فرزاد نامي - اشعارفرزاد نامي - اشعار فرزادنامي - اشعارفرزادنامي - اشعار فرهاد و فرزاد - اشعار فرزاد و فرهاد - وبلاگ فرهاد و فرزاد نامي - وبلاگ فرزاد و فرهاد نامي - وبلاگ شعر - وبلاگ شاعر - وبلاگ شاعران ايران - وبلاگ اشعار شاعران ايران - وبلاگ اشعار شاعران كهن - وبلاگ اشعار شاعران معاصر - وبلاگ اشعار شاعران - وبلاگ شعر و ادب - وبلاگ شعر و ادبيات - شعر - شاعر - شعرا - شاعران ايران - شاعران كهن - شاعران معاصر

لينك ورود به اشعار فرهاد و فرزاد نامي


گسسته سكوتي - فرزاد نامي

۲۷ بازديد
 

بندِ سكوت را مي كَنَم بر لحنِ خموش

 تا شب و روز ، مرا از تو حكايت باشد

 سخن از جانِ من و جانِ تو و هر چه شكايت باشد.

 

 هر كجا طرحِ لبي بود ، سكوت جاري بود

 بار بر بسته سكوت از جمعِ بار

 شب افروز گشته شعر ، بر حالِ دار

 در آغازِ تنم ، صدايي از مردمان ، حاكم بود

 در پايانِ سَرَم ، فغاني از سَران ، صادق بود

 ليك در ميانه ، سكوت را بند گسستم

 ز سَر تا به قدم ...

 پُر از گسسته سكوتي باشد

 پُر از حرف و سخن ، شوق و قلم

 و جرعه اي بر عُمر ، كفايت باشد

 تا مُهرِ سكوت بر من ، حمايت باشد.

 

 سلام بر اين فغان هاي سرفراز

 فراوان بر سخن هاي عشق و دلنواز

 

درود بر بوسه ، درد ، غم هاي نياز

 و راه هاي بُرده مرا اين جانگُداز

 كه بَرده ، اين چنين آزرده جان.

 

 گفته صداي رعد دانستم كه بايد:

 از اشك ، باران ، بوران

 گفته آوازِ بلبلِ خوش الحان:

 كه بايد از گُل و عشق ، سوزان

 گفته موجِ ديرنده پا بر جا:

 از بوسه ي ساحل و پيرِ خسته ي خندان.

 

 از شورشِ هستي به جانم نهراسم

 كه مردان همه گونه ، به مناجات شدند

 از مطرب و خرابات و مُغان من نگريزم

 كه جانان ، همه ، بي سَر و عادت باشند

 از هستيِ خويش ، سوي مستي برگرفتم

 آه ، خَلق را اين سخن ها چه حالت باشند

 كه اگر مردم بگريزند

 بر مردمِ دون چه حاجت باشد.


دين مني - فرهاد نامي

۲۸ بازديد
 

مبلغي هست كه من مشتري اخمِ توام

 مقصدي هست كه من رهروِ ايماي توام

 گِلِ من ، مدهوش آب تنِ توست

 تويي آن مذهب و دين و وطنم

 راهِ من ، خطِ دستان تو است

 پلكِ من ، دستخوشِ تاراتِ پَرَت

 قطره قطره ، من شَوم قربانِ درياي لبت.

 

 درياي بتي ، تو ميكده ، تو صادقي ، گِراني

 تو محفلي ، تو جِرمي و تو عنصر

 تو حافظي ، تو مسجدي ، تو كوكبِ درخشان

 تويي همان مرهمِ زخمِ پنهان.

 

 ... روي شنهاي نفيرم ، چرا از راه گفتم؟

 وليكن زيرِ لب ، اسم تو بود و پَرِ ناز

 صحنه ي ديدِ من ، آن جسمِ پري نازِ تو بود

 روي گُل ، عطرِ تو پيچيده به صبح

 مهتاب ، اسمِ تو گفت و باز شد

نورِ شمس از نَفَسِ گرمِ مسيحايِ تو است

 لطفِ مجنون ، از پيكرِ رازِ تو بود

 جذبه ي شيرين ، همه تقليدِ اشاراتِ تو بود

 نه درصدي به جز تو در سرا هست

 نه قمري از غيرِ تو حرفي بسرود

 لرزيد دنيا ، ترانه ي خشمِ تو گفت

 يا عاري گشته از توانِ حملِ تو خفت

 گفتگوي گُل و بلبل ، همه از سازِ تو بود

 جسمِ مردم ، همه از خاكِ تو شد

 روح و جان ، نغمه ي احساسِ تو بود.

 به كجا فرهادِ حيران , برسد محفلِ سجده ؟

 به جز آن سراي اميد ، كه تويي منشورِ رضوان

 كه رسد ساقيِ پيمان

 بخور از شرابِ عرفان ، سلامت گردد آن جميلِ ديوان

 منم آن مسافرِ گَرد ، كه رَسَم به گِردِ كعبه

 درِ كعبه باز گشته ست

 گر تويي صاحبِ كعبه ، ساجدي در تاز گشته ست.


آواز دور - فرزاد نامي

۲۷ بازديد
 

آواز مي خوانم ، تا كه بايد خواه

 در كنار رَسته اي از دختري بي هنگام

 يا كه در آن سوتر ، پيشِ يك درويشِ بي پيمان

 پيشِ يك آبادي ، كُنجِ يك باز چَپَر.

 

 آواز مي خوانم ، تا كه بايد باش

 و زلال بايد ، بادِ زود هنگامِ سرو

 و گوارا بادا ، چشمه ي سوارَك هاي آب

 بي گمان كانجا ، هنرم بي داد است

 بي گمان اينجا نيز ، گوشِ كَر بسيار است.

 

 آواز مي خوانم ، تا كه بايد مِهر

 از خوشي ، از غنچه ي لب بازِ فكر

 كه شايد طُرفه اي سبزه كه آراسته اش

 از چلچله ي روشنيِ باغچه ي ناز.

 چنان مي خوانم تا صدايم دورتر

 بر سَرِ آباديِ شب ، باز تابد

 و زيرِ مهتابِ درخت بنشيند ، در بيشه ي پير

 

مي نويسم تا تهِ آب

 شعرهايم تا دشت ، پَرِ موسيقي باد ، پُرِ موسيقيِ باد

 من نديدم در شهر ، كوچه اي از آغاز

 تا سَرِ خواب نهفت ، ساقه اي نازك نيز.

 

 نمي خوانم خاك ، شَهدِ يك تلخيِ مرگ

 پاي ، در جوي تولد بسته ام

 بر طَبله ، تپيده ستاره اي رنگين

 بر پوچيِ افسارِ گناه ، نگون سراي

 مي كشاند آنجا كه خود مي خواند.

 

 آواز مي خوانم ، تا كه بايد آه

 آزاد بادا ، آهِ بايدها 

 كه گذشته شاديم ، اين است.


خاكستر - فرهاد نامي

۲۸ بازديد
 

در حجمِ آبيِ باران ، واپسينم اما

 با كه بايد گفت

گَرد خاكستري گِردم

كه گِرد جهان مي گَردم

و نظاره گرِ دگرگونيِ طبيعتِ گِرد هستم.

 

 پاي كه روي زمين مي گذارم

 احساسِ روي سينه ي مردم هستم

 حتي روي سنگي ، باران شسته

 يا روي برگي ، خزاني شده

 يا رودي ، باران نشسته

 و در آسمان ، كه بخارِ آنهاست.

 

 تا بلورِ قطره هاي باران ، مغروق

 كه لحظه اي زمين ، مجموعه ي گِردِ آن مي گَردد

 تا ابرِ سپيد و سياه

 كه نمي دانم چگونه كم مي گَردد

 گَردِ گِردِ خاكستري ، مي گردد

و آن ، هنوز من هستم.

 - جزءِ دوستانت نيست؟

 - چرا ، كه ليك ، دوستاني هيچ ندارم.

 

 گاهي روي زمين ، سُست مي خوابم

 گاهي باد به بالاي باران مي بَردم

 و شبي هم به اوجِ اَنجُم رسيده ام

 و ديگر لحظه اي بعد از قبل تر

 تنها گوشتي هستم خاكستري گشته

 و از زيرِ سنگي كه روي سينه ام گذاشته بودند

 بيرون جَسته ، جُسته ام

 با خيزي توسطِ آبِ باران

 خاكستري نه با روح ، نه بي روح

 بلكه تمثيلي از خودِ روح.

 

 ... و چرايي ، زيرايي ، و زيبايي مي تَرَكد

 گَردِ گِردِ خاكستري , گِردِ جهان مي گَردد

و آن ، هنوز من هستم.


احساس شيخ - فرهاد نامي

۳۱ بازديد
 

تو يادگاريِ ديوارِ خيابان را

 نوشتارِ درختِ پير و مفلوسِ كوچه هامان را

 مدان ناچيز: شايد ، نشانِ بَيصِ مَردمي ست

 كه ساعتها ، ماتم زده با كمرِ خميده شان

 به آن تكيه كرده و لرزيده اند

 چنان كه فردي با من نوشته بود:

بُرهان ، احساسِ مرا شكسته ست.

 يا روي درختِ فَلَك ساخته بودند:

آسمانِ شعر ، نزديكِ من است.

 شايد هم غرورِ شكوفه اي ، شكسته بود

 كه باران ، قحر از من و توست

 و برف هاي زمستان را ، سبزينه نخواهي ديد.

 

 در آن گوشه ي خاكهامان

 كه نرم است و شنزار و سوزاني ست

 شيخي ديدم به تعجب مي نگريست

 به ساحلي كه امواج ، به قلمِ خروش مي نوشتند:

مستيم و شرابِ پيكرِ مغروق خورديم

نيز خويشتن را به ساحل كوبيدند

 آگه ، او ناگهان گريستن را

 به صداقتِ امواج ، مي پرداخت

 آن شيخ ، ريشِ سفيدش را

 روي درياي احساس مي انداخت.

 و دستانِ فرزندِ كبيرش را

 روي گيسوي سفيدفامِ خويشتن ، باز

 مي نواخت و مي گفت با او:

اين بسانِ دستِ روزگاران است

كه روي سرِ تو خواهد سوخت.

 و ما ، فرزندانِ آن فرزندِ كبيريم

 كين چنين احساس را نمي فهميم.

 وز كنارِ فريادِ ديوارها

 لنگ لنگان ، گم مي شويم.

 وان اخبارِ خروشان را نفهميديم:

 روزگاري ، آوارِ ديوارها

 استخوانها را به هم خواهد فشُرد.


پلك شب - فرزاد نامي

۲۹ بازديد
 

تا شبي هست و نيست

 پلك را بسته به پلكي مهتاب

 شمع هم خاموش و عريان

 با دلِ ويرانِ تاواتاوِ شب.

 روزِ رنگين فامِ دشت ، رفته به سايه روشن هاي خواب

 خبرِ بوسيدن و آغوشِ سَفَر ، بس تنهاست

 سايه اي خفته ، بر آغوشِ سايه اي تاريك تر

 از غمِ من مي ستاند سُفتِ نوازش بر سَر

 چه رنگِ سرخي سنگ بر سنگ ، در هنگامِ غروب

 چه زيبا اين غروب تا تلخي نياورده به خواب

 نيست مرغِ حقي كه بخواند

 احساسِ شبانگاهانِ لَب

 او هم بسته به پلكي ، رفته به خوابِ مردار

 آسمان نزديك تر از مهتاب است

 چه سياه و سرد است. 

 

 تا شبي هست و نيست

 پلك را بسته به پلكي مهتاب

 

 

 

باكِري نيست كه من ، آهسته از خوابِ خوشي بر خيزم

 پلكي كه خموش و آرام ، سهمي گرفته به صحراي آبشار

 و درختي آرام بر لُختِ آن مي غلتد

 به تاتا افتاده ، زباني كه بس رنجور است

 خبرچيني لبِ پنجره خوابيده با احساسِ خودش

 انصاف مي كُنَد به خواب آلودگيِ شب ، پروين

 بي نماز شده آن زنِ بي طاقتِ شب

 زندگي دَرغيشي از بي معني ست

 همچو آب سَوار ، آبشاري به دور مي ريزد.

 

 مهتابم سرد است 

 مهتاب هم خاموش.

 

 امشب

از آه

صَفي غافل نيست.