آواز مي خوانم ، تا كه بايد خواه
در كنار رَسته اي از دختري بي هنگام
يا كه در آن سوتر ، پيشِ يك درويشِ بي پيمان
پيشِ يك آبادي ، كُنجِ يك باز چَپَر.
آواز مي خوانم ، تا كه بايد باش
و زلال بايد ، بادِ زود هنگامِ سرو
و گوارا بادا ، چشمه ي سوارَك هاي آب
بي گمان كانجا ، هنرم بي داد است
بي گمان اينجا نيز ، گوشِ كَر بسيار است.
آواز مي خوانم ، تا كه بايد مِهر
از خوشي ، از غنچه ي لب بازِ فكر
كه شايد طُرفه اي سبزه كه آراسته اش
از چلچله ي روشنيِ باغچه ي ناز.
چنان مي خوانم تا صدايم دورتر
بر سَرِ آباديِ شب ، باز تابد
و زيرِ مهتابِ درخت بنشيند ، در بيشه ي پير
مي نويسم تا تهِ آب
شعرهايم تا دشت ، پَرِ موسيقي باد ، پُرِ موسيقيِ باد
من نديدم در شهر ، كوچه اي از آغاز
تا سَرِ خواب نهفت ، ساقه اي نازك نيز.
نمي خوانم خاك ، شَهدِ يك تلخيِ مرگ
پاي ، در جوي تولد بسته ام
بر طَبله ، تپيده ستاره اي رنگين
بر پوچيِ افسارِ گناه ، نگون سراي
مي كشاند آنجا كه خود مي خواند.
آواز مي خوانم ، تا كه بايد آه
آزاد بادا ، آهِ بايدها
كه گذشته شاديم ، اين است.