تو يادگاريِ ديوارِ خيابان را
نوشتارِ درختِ پير و مفلوسِ كوچه هامان را
مدان ناچيز: شايد ، نشانِ بَيصِ مَردمي ست
كه ساعتها ، ماتم زده با كمرِ خميده شان
به آن تكيه كرده و لرزيده اند
چنان كه فردي با من نوشته بود:
بُرهان ، احساسِ مرا شكسته ست.
يا روي درختِ فَلَك ساخته بودند:
آسمانِ شعر ، نزديكِ من است.
شايد هم غرورِ شكوفه اي ، شكسته بود
كه باران ، قحر از من و توست
و برف هاي زمستان را ، سبزينه نخواهي ديد.
در آن گوشه ي خاكهامان
كه نرم است و شنزار و سوزاني ست
شيخي ديدم به تعجب مي نگريست
به ساحلي كه امواج ، به قلمِ خروش مي نوشتند:
مستيم و شرابِ پيكرِ مغروق خورديم
نيز خويشتن را به ساحل كوبيدند
آگه ، او ناگهان گريستن را
به صداقتِ امواج ، مي پرداخت
آن شيخ ، ريشِ سفيدش را
روي درياي احساس مي انداخت.
و دستانِ فرزندِ كبيرش را
روي گيسوي سفيدفامِ خويشتن ، باز
مي نواخت و مي گفت با او:
اين بسانِ دستِ روزگاران است
كه روي سرِ تو خواهد سوخت.
و ما ، فرزندانِ آن فرزندِ كبيريم
كين چنين احساس را نمي فهميم.
وز كنارِ فريادِ ديوارها
لنگ لنگان ، گم مي شويم.
وان اخبارِ خروشان را نفهميديم:
روزگاري ، آوارِ ديوارها
استخوانها را به هم خواهد فشُرد.