احساس شيخ - فرهاد نامي

مشاور شركت بيمه پارسيان

احساس شيخ - فرهاد نامي

۳۲ بازديد
 

تو يادگاريِ ديوارِ خيابان را

 نوشتارِ درختِ پير و مفلوسِ كوچه هامان را

 مدان ناچيز: شايد ، نشانِ بَيصِ مَردمي ست

 كه ساعتها ، ماتم زده با كمرِ خميده شان

 به آن تكيه كرده و لرزيده اند

 چنان كه فردي با من نوشته بود:

بُرهان ، احساسِ مرا شكسته ست.

 يا روي درختِ فَلَك ساخته بودند:

آسمانِ شعر ، نزديكِ من است.

 شايد هم غرورِ شكوفه اي ، شكسته بود

 كه باران ، قحر از من و توست

 و برف هاي زمستان را ، سبزينه نخواهي ديد.

 

 در آن گوشه ي خاكهامان

 كه نرم است و شنزار و سوزاني ست

 شيخي ديدم به تعجب مي نگريست

 به ساحلي كه امواج ، به قلمِ خروش مي نوشتند:

مستيم و شرابِ پيكرِ مغروق خورديم

نيز خويشتن را به ساحل كوبيدند

 آگه ، او ناگهان گريستن را

 به صداقتِ امواج ، مي پرداخت

 آن شيخ ، ريشِ سفيدش را

 روي درياي احساس مي انداخت.

 و دستانِ فرزندِ كبيرش را

 روي گيسوي سفيدفامِ خويشتن ، باز

 مي نواخت و مي گفت با او:

اين بسانِ دستِ روزگاران است

كه روي سرِ تو خواهد سوخت.

 و ما ، فرزندانِ آن فرزندِ كبيريم

 كين چنين احساس را نمي فهميم.

 وز كنارِ فريادِ ديوارها

 لنگ لنگان ، گم مي شويم.

 وان اخبارِ خروشان را نفهميديم:

 روزگاري ، آوارِ ديوارها

 استخوانها را به هم خواهد فشُرد.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد