پلك شب - فرزاد نامي

مشاور شركت بيمه پارسيان

پلك شب - فرزاد نامي

۳۰ بازديد
 

تا شبي هست و نيست

 پلك را بسته به پلكي مهتاب

 شمع هم خاموش و عريان

 با دلِ ويرانِ تاواتاوِ شب.

 روزِ رنگين فامِ دشت ، رفته به سايه روشن هاي خواب

 خبرِ بوسيدن و آغوشِ سَفَر ، بس تنهاست

 سايه اي خفته ، بر آغوشِ سايه اي تاريك تر

 از غمِ من مي ستاند سُفتِ نوازش بر سَر

 چه رنگِ سرخي سنگ بر سنگ ، در هنگامِ غروب

 چه زيبا اين غروب تا تلخي نياورده به خواب

 نيست مرغِ حقي كه بخواند

 احساسِ شبانگاهانِ لَب

 او هم بسته به پلكي ، رفته به خوابِ مردار

 آسمان نزديك تر از مهتاب است

 چه سياه و سرد است. 

 

 تا شبي هست و نيست

 پلك را بسته به پلكي مهتاب

 

 

 

باكِري نيست كه من ، آهسته از خوابِ خوشي بر خيزم

 پلكي كه خموش و آرام ، سهمي گرفته به صحراي آبشار

 و درختي آرام بر لُختِ آن مي غلتد

 به تاتا افتاده ، زباني كه بس رنجور است

 خبرچيني لبِ پنجره خوابيده با احساسِ خودش

 انصاف مي كُنَد به خواب آلودگيِ شب ، پروين

 بي نماز شده آن زنِ بي طاقتِ شب

 زندگي دَرغيشي از بي معني ست

 همچو آب سَوار ، آبشاري به دور مي ريزد.

 

 مهتابم سرد است 

 مهتاب هم خاموش.

 

 امشب

از آه

صَفي غافل نيست.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد