تا شبي هست و نيست
پلك را بسته به پلكي مهتاب
شمع هم خاموش و عريان
با دلِ ويرانِ تاواتاوِ شب.
روزِ رنگين فامِ دشت ، رفته به سايه روشن هاي خواب
خبرِ بوسيدن و آغوشِ سَفَر ، بس تنهاست
سايه اي خفته ، بر آغوشِ سايه اي تاريك تر
از غمِ من مي ستاند سُفتِ نوازش بر سَر
چه رنگِ سرخي سنگ بر سنگ ، در هنگامِ غروب
چه زيبا اين غروب تا تلخي نياورده به خواب
نيست مرغِ حقي كه بخواند
احساسِ شبانگاهانِ لَب
او هم بسته به پلكي ، رفته به خوابِ مردار
آسمان نزديك تر از مهتاب است
چه سياه و سرد است.
تا شبي هست و نيست
پلك را بسته به پلكي مهتاب
باكِري نيست كه من ، آهسته از خوابِ خوشي بر خيزم
پلكي كه خموش و آرام ، سهمي گرفته به صحراي آبشار
و درختي آرام بر لُختِ آن مي غلتد
به تاتا افتاده ، زباني كه بس رنجور است
خبرچيني لبِ پنجره خوابيده با احساسِ خودش
انصاف مي كُنَد به خواب آلودگيِ شب ، پروين
بي نماز شده آن زنِ بي طاقتِ شب
زندگي دَرغيشي از بي معني ست
همچو آب سَوار ، آبشاري به دور مي ريزد.
مهتابم سرد است
مهتاب هم خاموش.
امشب
از آه
صَفي غافل نيست.