در حجمِ آبيِ باران ، واپسينم اما
با كه بايد گفت
گَرد خاكستري گِردم
كه گِرد جهان مي گَردم
و نظاره گرِ دگرگونيِ طبيعتِ گِرد هستم.
پاي كه روي زمين مي گذارم
احساسِ روي سينه ي مردم هستم
حتي روي سنگي ، باران شسته
يا روي برگي ، خزاني شده
يا رودي ، باران نشسته
و در آسمان ، كه بخارِ آنهاست.
تا بلورِ قطره هاي باران ، مغروق
كه لحظه اي زمين ، مجموعه ي گِردِ آن مي گَردد
تا ابرِ سپيد و سياه
كه نمي دانم چگونه كم مي گَردد
گَردِ گِردِ خاكستري ، مي گردد
و آن ، هنوز من هستم.
- جزءِ دوستانت نيست؟
- چرا ، كه ليك ، دوستاني هيچ ندارم.
گاهي روي زمين ، سُست مي خوابم
گاهي باد به بالاي باران مي بَردم
و شبي هم به اوجِ اَنجُم رسيده ام
و ديگر لحظه اي بعد از قبل تر
تنها گوشتي هستم خاكستري گشته
و از زيرِ سنگي كه روي سينه ام گذاشته بودند
بيرون جَسته ، جُسته ام
با خيزي توسطِ آبِ باران
خاكستري نه با روح ، نه بي روح
بلكه تمثيلي از خودِ روح.
... و چرايي ، زيرايي ، و زيبايي مي تَرَكد
گَردِ گِردِ خاكستري , گِردِ جهان مي گَردد
و آن ، هنوز من هستم.