بندِ سكوت را مي كَنَم بر لحنِ خموش
تا شب و روز ، مرا از تو حكايت باشد
سخن از جانِ من و جانِ تو و هر چه شكايت باشد.
هر كجا طرحِ لبي بود ، سكوت جاري بود
بار بر بسته سكوت از جمعِ بار
شب افروز گشته شعر ، بر حالِ دار
در آغازِ تنم ، صدايي از مردمان ، حاكم بود
در پايانِ سَرَم ، فغاني از سَران ، صادق بود
ليك در ميانه ، سكوت را بند گسستم
ز سَر تا به قدم ...
پُر از گسسته سكوتي باشد
پُر از حرف و سخن ، شوق و قلم
و جرعه اي بر عُمر ، كفايت باشد
تا مُهرِ سكوت بر من ، حمايت باشد.
سلام بر اين فغان هاي سرفراز
فراوان بر سخن هاي عشق و دلنواز
درود بر بوسه ، درد ، غم هاي نياز
و راه هاي بُرده مرا اين جانگُداز
كه بَرده ، اين چنين آزرده جان.
گفته صداي رعد دانستم كه بايد:
از اشك ، باران ، بوران
گفته آوازِ بلبلِ خوش الحان:
كه بايد از گُل و عشق ، سوزان
گفته موجِ ديرنده پا بر جا:
از بوسه ي ساحل و پيرِ خسته ي خندان.
از شورشِ هستي به جانم نهراسم
كه مردان همه گونه ، به مناجات شدند
از مطرب و خرابات و مُغان من نگريزم
كه جانان ، همه ، بي سَر و عادت باشند
از هستيِ خويش ، سوي مستي برگرفتم
آه ، خَلق را اين سخن ها چه حالت باشند
كه اگر مردم بگريزند
بر مردمِ دون چه حاجت باشد.