از سهراب سپهري قبل از مرگش و بعد از مرگش سخن ها گفته شده ، نقدها شده و زندگي نامه هايي نوشته شده است كه بيانگر والا بودنش و تاثير اين شاعر ساده اما نه ساده انديش شده است.
او شاعري توانا بوده و هست. مورد بوده را به كار مي برم چون چه زود و چه نزديك دنياي فلسفي پر رنگ و شاعرانه ي رنگارنگ را از بودنش و استعداد فراوانش غافل ساخت. كلمه ي هست را به كار بردم چون هنوز از او يادگارهايي به جا مانده كه زنده بودنش را بي شك و ترديد مثال مي زند. وقتي مي گويم يادگارها منظورم تنها به اشعار و نقاشي هايش محدود نمي شود. او آئينه اي بر رنگ هاي شاعرانه ي استعدادهاي جديدي شد كه سكوت را بر نوشتن ترجيح مي دادند.
افكار عارفانه ي سپهري در پرتوي از سادگي شكل گرفته است. و اما آيا مي توان او را صاحب انديشه هاي ساده دانست؟ روحش بر لحظات سبز و رنگين كودكي تاب مي خورد و نگاهش را از آب ، رود ، درخت و خاك بر نمي گرداند.
او به همه چيز و همه كس روح مي بخشد و در اشعارش به خدايي از شعر تبديل مي شود كه او را شاعري يكتا در شيوه ي خود مي شناساند.
او كلام مهر را بر اشعارش مي آميزد و گل سرخ را با رنگي ملايم در شعر خود جاي مي دهد و جاودانه مي سازد. در اشعارش طبيعت يكسان و همه جا وطن اوست. او خود را از اين مكان و زمان جدا ساخته است. او به اين دنيا به چشم مردم عادي نمي نگرد. او ساده است اما ساده انديش نيست. او سالار سبز غافله ي محبت است.
كلام ساده در اشعار سهراب به شعري عارفانه تبديل مي شود و نقاشي هايش جان مي بخشد. سهراب مرد سفر است و خود را مسافري مي داند كه بايد سفر كند. سهراب مي بيند و مي شناسد و در اشعارش ديده هايش را بازگو مي كند. راز گل سرخ براي او سخني آشناست. اشعارش پير است ولي كهنه نيست. او در طبيعتي عارفانه جان گرفته است و كهنگي در آن طبيعت جايي ندارد. سهراب از آب رودخانه ي آن طبيعت مست گشته است و صداي آب را مي شناسد و خاطره ي آن ديار را با اشعارش چون آئينه مي تاباند.