من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

پيشنماز

۳۰ بازديد

 

آمد درست زير شبستان گل نشست

دربين آن جماعت مغرور شب پرست
 

يك تكه آفتاب؟ نه يك تكه از بهشت...

حالا درست پشت سر من نشسته است

 

"چادر نماز گل گلي انداخته به سر"

افتاده از بهشت بر اين ارتفاع پست
 

اين بيت مطلع غزلي عاشقانه نيست

اين چندمين رديف نمازي خيا لي است
 

گلدسته اذان و من هاي هاي هاي

الله اكبر و... َانَا في كُلِّ وادِ ... مست
 

سُبحانَ مَن يُميت ُ و يُحيــــــــي و  لا ا له

ا لّا هُو ا لــَّــذي ا خَذ ا لعهْــــدَ في ا لَسْت
 

سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من بريد

سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست
 

يك پرده باز پشت همين بيت مي كشيم)

(او فكر مي كنيم در اين پرده مانده است
 

..................................................
 

سارا سلام... اشهد ان لا ا له ... تو

با چشمهاي سرمه اي... ان لا ا له ...مست
 

دل مي بري كه...  حيّ علي ... هاي هاي هاي

" هر جا كه هست پرتو روي حبيب هست"
 

بالا بلند! عقد تو را با لبان من

آن شب مگر فرشته اي از آسمان نبست
 

باران جل جل شب خرداد توي پارك

مهرت همان شب.. اشهد ان...دردلم نشست
 

آن شب كبو .. (كبو).. كبوتري از بامتان پريد

نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شكست

 

سُبحانَ مَن يُميت ُ و يُحيــــــــي و  لا ا له

ا لّا هُو ا لــَّــذي ا خَذ ا لعهْــــدَ في ا لَسْت

 

سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من بريد

سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست

 

سُبحان ربي ا لـْـ ... من و سارا .. بحمده

سُبحان ربي ا لــْ ... من و سارا دلش شكست
 

سُبحان ربي ا لـْـ ... من و سارا به هم رسيــ...

سُبحانَ تا به كي من و او دست روي دست؟
 

زخمم دوباره وا شد و  اياكَ نستعين

تا اهدنا ا لصـْ ... سراي تو راهي نمانده است
 

يك پرده باز بين من و او كشيده اند)

( سارا گمانم آن طرف پرده مانده است 


بلوز

۳۰ بازديد

 

آفتاب بي دليل اين يكي دو روز

اي هماره! اي هميشه! اي تو تا هنوز!

  نا كجاي هيچ روز هركجاي هيچ!

هيچگاه هر كجاي هر چه هيچ روز!

  گل پري! پري! پري! چه كرده با دلت

قصه ي پريده رنگ ديو كينه توز؟

  يا مرا به باغ سبز قصه ات ببر

يا به روي آن قباي صورتي بدوز

  يك دو روز مي شود كه لانه كرده است

يك پرنده قشنگ زير آن بلوز

  آفتاب من! بگو چه وقت؟ كي؟ كجا ؟

خنده هاي شرقي تو مي كند بروز؟

  چشم از اين غروب سرد بي رمق بپوش

روي وصله ي قباي هر چه گل بدوز

  اي كه هرچه گل از آتش تو شعله ور!

اي كه هرچه لاله ازغم تو داغ سوز!

  شرجي توام تو اي نگاه قهوه اي

اي هزارو يك شب هميشه تا هنوز

  شهرزاد من بگو چه كرده با دلت

قصه پريده رنگ ديو كينه توز

  شرجي توام تو اي فروغ ناگهان

ماضي مضاف هر چه فعل دلفروز!

  تا كنون گاه گاه تا هميشه تا...

آفتاب بي دليل اين يكي دو روز!


يك تكه باران

۲۹ بازديد

 

ازآتشم خاكستري بر جا نمانده است

بر خاك من خاكستري حتي نمانده است

من هفت صحراي جنون را بو كشيدم

حتي غبار دامن ليلا نمانده است

پاتابه ي زر دوز دختر بندري ها

در خواب خيس جاشوي دريا نمانده است

چيزي از آواز غريب موج و مرجان

در ونگ ونگ گوش ماهي ها نمانده است

من دخترم را دست باران داده بودم

گردي از آن توفان باران زا نمانده است

مي گردم و از هرچه باران ،هرچه دريا

يك رو سري آبي از او در خانه مانده است :

لا لا گُلُم لا لا پرنده  ي مهربونُم

هي مي كشه آتيش به بُنج لونِمون دست

او شُو كه رفتي غم چه تيفوني بپا كِرد

شستيم از او شُو هر دومون از جونمون دست

اي شُو بلا ،اي شُو سيا ،اي شُو شَلاله

اي شُو وَخي ور داره اي رو شونمون دست،

كِل مي كشن پرمونكا رو حوض قالي

دس مي كشن رو خاك سرد خونه مون دست

*

پروانه نام دفتر شعر خودم بود

تنها دو برگ از دفتر پروانه مانده است

تنها دو دل بر تك درختي سرد و خاموش

از خواب شيرين دو تا ديوانه مانده است

از كوچ ايل من اجاقي سرد مي ماند

از آتشم خاكستري اما نمانده است

مي گردم و از هر چه او يك تكه باران

تنها همين، تنها همين در خانه مانده است


بايد مرا راهي كني

۲۹ بازديد

 

من كيستم؟ من كيستم؟  مردي هراسان از خودم

هر لحظه بر مي خيزم، از خوابي پريشان، از خودم

در بي نشاني هاي خود دنبال من بودم ولي

بي پرسه دور افتاده ام  چندين خيابان از خودم

تا چشم مي بندم جهان در سايه پنهان مي شود

من چشم پوشي مي كنم اينگونه آسان از خودم

من چشم پوشي مي كنم اينگونه آسان از تو  و ...

از درد هاي ساده ي پيدا و پنهان از خودم

آهو تويي، صحرا منم، اما دلم آرام نيست

گاهي گريزان از تو و گاهي گريزان از خودم

آهي فرو مي ريزم از پس لرزه هاي پلك هات

مي سازم از هر ناگهان، يك نام ويران از خودم

من خواب ديدم آسمان دارد زمينم مي زند

يك دودمان برخاستم افتان و خيزان از خودم

عمري من بد كيش را تا حيرت آيينه اي

آوردم و هي ساختم يك نا مسلمان از خودم

ديگر مپرس از من نشان، در بي نشاني ها گمم

ديگر نمي دانم جز اين، چندين و چندان از خودم

بارانم و مي خواستم در ناله پيدايم كني

ردّي اگر نگذاشتم در اين بيابان از خودم

عمري نفس فرسوده ام در زير بار زندگي

با مرگ مي گيرم ولي يك روز تاوان از خودم

بايد مرا راهي كني با آيه هاي اشك خود

يك روز بايد بگذرم از زير قرآن از خودم

من دور خواهم شد شبي، از بغض سرد ايستگاه

يك نرمه باران از تو و  چندين زمستان از خودم

موجي وزيد از هرچه هيچ، آب از سر دريا گذشت

بگذار من هم بگذرم اينگونه آسان از خودم


اين وصله ها به ماه نمي چسبد

۲۹ بازديد

 

آنســــوتر از تمــــــامي قـول و قـرار ها

پاييـز را قــــدم زده ام بـي تو بــــــــارها

پاييز كوچه با دو سه تـا تــاك ريخـــــته

هــي برگ برگ مي تكد از شاخسـارها

امروز جمــــعه، چنــــدم آذر، خيـــال كن

داري قـــــرار بــا من دل بيقــــرار...هـا

يك تخت، تخت ساده چوب، من و  تو و...

گنجشــــك هـــاي جاده چالوس، سارها

يك باغ در تصــرف شـــــــــوم كلاغ ها

يك كـــــاج در محـاصـــره قــارقــارها

قليــان و چـاي، طعـــم غزل بر لبـان من

چشــم تو،  شـــاه بيت همه شـاهكــارها

من جنـگلم، به مخمل خورشيد متهـم

سر مي كشـــــند از در و ديوار، دار ها

من زنـــده ام هنوز ولـي گوش كن، ببين

سر مي رســند از همـه جا لاشخــوارها

يلدا ترين شب از شب گيـســـوي باغ را

مي زخمم از چكـــــاچك خـون انــارها

بگذار عاشـــقـانه بميـــــــــرم به پـاي تو

گردن بگير مرگ مرا گـرچه دار ها....

اي گردباد خسته ي بي تكسـوار! هاي!

گــم كـــرده ايم رد تو را در غبـــــــارها

يك شـب بيا تو با چمــداني پر از سلام

در ازدحــــــــــــام مـبـهـم سوت قطـارها

بـاز آن نگــــــاه مخمــــــلي نخ نمــاي را

چون گل بدوز بر تـن ما وصــــله دارها

ما خسـته ها، فنا شده ها، ور شكسته ها

ما بد قواره هــــا، يله هـــا، بـد بيـــار ها

***

امروز جمعه،  چنـــــــــدم آذر، خيال كن

هـــــي چكه چكه مي چكم از انتظــارها

تو مي رسـي و هلهله  برپاست خوب من

دســـــتي تكـــــــان بده به سرور چنارها

اين كوچه باغ با دو سه تـا تـــاك ريخـته

هي برگ برگ مي تكد از شــــــاخسارها

اين بيت ، سمتِ مبهمِ بارانِ ديرگاه

اين كوچه را قـــــدم زده ام بي تو بارها


فالگير

۳۰ بازديد

 

فهميد دارم حسرتي، داغي، غمي ؛  فهـميد

از حجــم اقيــانوس دردم شبنـمي فهميد

مي گفت يك جــايي دلم دنبال آهويي است

فــال مــرا فــهمي نفــهمي مبهــمي فـهـميد

اين كـولي زيبــا دو مــاه از ســـال مي آمد

وقـتي كــه مي آمد تمــام كــوچه مي فهميد

امسـال هــم وقتـي كه آمد شهــر غـوغا شد

امسـال هــم وقتـي كــه آمـد عالــمي فهميد

اوداشـت هفـــده سـال يا هجده... نمي دانم

مـي شد از آن رخسـار زرد گنــدمي فهميد:

مـو فالـگيرُم... اومدُم فالِت بگــيرُم.... هـاي

فهــميد دارم  اضـطرابي ،  ماتمـي ؛  فهـميد

دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم

بي آنكـه هـذيان بشـنود از مـن كمي فهميد

بخـتِت بلـنده... ها گُلو! چِشمون شيطون كور

راز تــونـه گـفــتـُم  پريـنــو آدمــي  فـهـميد

هي گفت از هر در سخن ،  از آب و آيينه

از مهـره  ي مار و  طلسم و  هر چه مي فهميد

بـا اينهـمـه او كــولي خــوبي نخــواهـد شـد

هـرچـند از باران چشـمـم  نـم نـمي  فهمـيد

مــي خـــوانــد از آيـيـــنه راز مــاه را امـا

يك عمـــر من آواره اش بودم، نمي فهميد!


دفتر باران

۳۱ بازديد

 

درخت بود و  تو بودي و  باد سرگردان

ميان دفتر باران، مداد سرگردان

تو را كشيد و مرا آفتابگردانت

ميان حوصله گيج باد سرگردان

هميشه اول هر قصه آن يكي كه نبود

نه باد بود و نه تا بامداد سرگردان

و آن يكي همه ي بود قصه بود و در او

هزار و يك شبِ بي شهرزاد سرگردان

تمام قصه همين بود راست مي گفتي :

تو باد بودي و من در مباد سرگردان

زمين تب زده، انسان عصر يخ بندان

و من ميان تب و انجماد سرگردان

ستاره ها همه شومند و ماه خسته من

ميان يك شب بي اعتماد سرگردان

مرا مراد تويي گرچه بر ضريح تو هست

هزار آينه ي نا مراد سرگردان

نماد نام تو بود و نماد ناله من

هزار ناله در اين يك نماد سرگردان

................................................

................................................

درخت كوچك تنها به باد عاشق بود

                  و  باد

                           بي سر و سامان

        و  باد

                               سرگردان

تمام قصه همين بود، راست مي گفتي !


سوگيانه بم

۳۱ بازديد

 

زيرهجوم اينهمه آوار درد و غم

امشب دلم هواي تو كرده است بد رقم

مي دانم ازسكوت دلم غافلي ولي

 با هر درنگ سوي در خانه مي دوم

اينجا ميان آهن و سيمان و دود و سنگ

دنبال چشمهاي زمين خورده ي توام

ديشب هواي شرجي گلشهر زد سرم

رفتم كنار ساحل آرام و بعد هم

يك چاي داغ-جاي شما سبز- بد نبود

زير و بم صداي بنان،  لِي لِيِ بَلَم

يك ناگهان سرخ مرا تا كوير برد

تش باد  طبل حادثه را كوفت دم به دم

ناليد مادري و زمين لرزه اش گرفت:

بم بم ببم ببم ب ب بم بم ببم ببم

من اعتراف مي كنم آتش نبوده ام

اينسان غريب كي ز غمت زوزه كرده ام؟

از گرمگاه مدرسه باري نيامدم

مثل همين جماعت بي درد محترم

تا در پتوي بي سر و ته خاكتان كنم

تا مرگ را دو دمدمه تلقين تان دهم

آدم نه! يك سگم! به تب گرم آشتي

از مرزهاي آبي باران گذشته ام

تا در زمين مرده تو را جستجو كنم

تا از زمين مرده تنت را نفس كشم

من اعتراف مي كنم آتش نبوده ام

اينسان غريب كي ز غمت زوزه كرده ام؟

***

من پاره پاره مي نهم اين زخم در دلم

من تكه تكه مي نهم اين خانه روي هم

مي سازمت دوباره اگر باورم كني

مي سازيم دوباره اگر باورت كنم


دنيايي ها 2

۲۹ بازديد

 

نگذار اينجا بوي خار و خس بگيرم

مي خواهم از دنيا دلم را پس بگيرم

مي خواهم امشب برگ برگِ هستي ام را

از شاخه هاي اين شب نارس بگيرم

من آمدم تا حجم اقيانوس را از

جغرافياي شانه ي اطلس بگيرم

كولي شدم تا مثل تقدير نگاهت

آيينه را از هر كس و ناكس بگيرم

اما چه با من مي كند چشمت كه بايد

هم  گفته، هم  نا گفته ام را پس بگيرم

كر نيستند اين ناكسان اما چگونه

داد خود از اين لشكر كركس بگيرم

اي تلخ شيرين شوخ تند! اي مرگ! بگذار

كام خود از آن خنده هاي گس بگيرم

اي با تنم از عطر كافور آشنا تر!

نگذار اينجا بوي خار و خس بگيرم

دلتنگم از جنجال جنگي سرد اينجا

با زندگي مي خواهم آتش بس بگيرم

***

در قاب عكسي كهنه، مادر چشم در راه

تا ماه را طوقي از اطلس بگيرم

كو دستمال خيس اشك اي روح باران؟

تا گرد از آن چشمان دلواپس بگيرم


مهتاب شطرنجي

۲۹ بازديد

 

از اتهام يك گناه ساده مي ريزد

آيينه است از يك نگاه ساده مي ريزد

بر بند رخت خانه شان هر شب گل مهتاب

بر آن قباي راه راه ساده مي ريزد

با قوطي كبريت هاي خالي از ديروز

تا طرحي از يك سرپناه ساده مي ريزد

با يك تلنگر مي تكد از هر چه هيچاهيچ

خاكستر است، از يك دو آه ساده مي ريزد

شوقي رها هر شب مرا مثل تبي ولگرد

در يك شب بي وعده گاه ساده مي ريزد

سوت قطار كوكي شب خاطراتم را

در خالي يك ايستگاه ساده مي ريزد

مثل همان ديروزهاي خالي از لبخند

مي آيد و با يك نگاه ساده مي ريزد

گاهي خدا، گاهي تب يك خواب رنگارنگ

از آن نگاه گاه گاه ساده مي ريزد

من باختم سارا! چرا غم سايه ي خود را

هر شب در آن چشم سياه ساده مي ريزد؟

مهتاب شطرنجي چرا دلتنگي خود را

بر قلعه بان اين سپاه ساده مي ريزد؟

زنداني شبها منم يا تو كه در چشمت

هرشب خدا يك خوشه ماه ساده مي ريزد؟

***

با يك تلنگر مي تكد از هر چه هيچاهيچ

خاكسترش از يك دو آه ساده مي ريزد

چيزي نمي گويد ولي از هُرم آوازش

پوران، بنان، گلپا، الهه، ساده مي ريزد

مثل همان ديروز هاي خالي از لبخند

اينگونه با يك اشتباه ساده مي ريزد

اينگونه آري در شبيخون خزاني زرد

از برگ برگ يك گناه ساده مي ريزد