من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

يادبودها

۳۰ بازديد

 

نيمه شبانست و باد سردي از آن دور

سر كند افسانه هاي ديو و پري را

در دل خاموش شب به ياد من آرد

بھت و سكوت جھان بيخبري را

نيمه شب آنگه كه دختران پريزاد

آب ، ز سرچشمه هاي گمشده آرند

زير نگاه ستارگان فروزان

بر لب هم ، بوسه هاي عاطفه بارند

نيمه شب آنگه كه اشك ماه و ستاره

روي گياهان نو دميده نشيند

در دل آن قطره ها ز روشني ماه

برق لطيفي چو برق ديده نشيند

نيمه شب آنگه كه روي بركه ي خاموش

باد برقصاند اختران افق را

رهرو گمراه شب دوباره بجويد

دورنماي مسافران طرق را

نيمه شب آنگه كه باد ساحل دريا

زمزمه ي آب را به گوش رساند

قايق درمانده اي ز واهمه ي موج

دامن بادي به سوي خويش كشاند

نيمه شب آنگه كه روي تپه ي آرام

پرتو فانوس شبروي بدرخشد

بانگ دلاويز رهروان خوش آواز

ظلمت شب را نشاط گمشده بخشد

نيمه شب آنگه كه ساكنان بيابان

جانورانند و بوته ها و گونھا

زمزمه ها بشنود چو در وزش آيد

باد خبرچين شب ميان جگن ها

نيمه شب آنگه كه دست كودك شبگرد

آتشي از برگ و بوته ها بفروزد

منتظر رقص شعله ها بنشيند

ديده به بازيگران معركه دوزد

نيمه شب آنگه كه سايه افكن صحرا

لكه ي خارست و بوته هاي تمشك است

بر رخ عاشق ز گريه هاي شبانه

قطره ي خونست و دانه هاي سرشك است

نيمه شب آنگه كه چاه تشنه ي كاريز

نوش كند جرعه اي ز آب گوارا

سنگ عطش كرده اي درون وي افتد

تا بچشد قطره اي ز رخنه ي خارا

نيمه شب آنگه كه چكه مي كند از سقف

در دل غاري كھن ز روزنه اي آب

باد رساند صداي دمبدمش را

با نفس شب به گوش دختر مھتاب

نيمه شب آنگه كه ماهيان درخشان

در دل آرام بركه غوطه ورستند

آن همه اختر چو فلس ريخته از ماه

در كف جوشان چشمه جلوه گرستند

نيمه شب آنگه كه بر كرانه ي استخر

دسته ي مرغابيان به گرد هم آيند

زمزمه اي دلنشين كنند و به نجوا

عقده ي دل با اشاره ها بگشايند

نيمه شب آنگه كه در خموشي دره

زمزمه ي زنگھاي قافله پيچد

باد ، زند تازيانه ها به درختان

در دل جنگل ، صداي غلغله پيچد

نيمه شب آنگه كه در سپيدي مھتاب

جلوه فروشد چراغ بادي خرمن

گسترد امواج كاه و گندم افشان

بر سر پاتيگران مزرعه ، دامن

نيمه شب آنگه كه در كشكش امواج

بانگ غريقان دست و پازده خيزد

پيرزن راهبي ز غرفه درآيد

رهزن شب از صداي پا بگريزد

نيمه شب آنگه كه ورد هر شبه را ، جغد

سر كند از تكدرخت دامنه ي كوه

زنده شود در سكوت قلعه ي خاموش

خاطره هايي ز مرگ و وحشت و اندوه

نيمه شب آنگه كه از شكاف دريچه

رشته ي نوري فتد به كلبه ي دهقان

رخنه ي در راه به كنج كلبه كند وصل

ميله ي باريكي از بلور درخشان

نيمه شب آنگه كه قرص منحني ماه

از پس دندانه هاي كوه برايد

بانگ خروسان شب ز دهكده ي دور

همره بادي به گوش رهگذر آيد

نيمه شب آنگه كه بر كناري چشمه

سايه دواند تمشك و ناله كند آب

نور بتابد ز لاي برگ درختان

در دل امواج آب و چشمه ي مھتاب

نيمه شب آنگه كه دختران دهاتي

كوزه به دوش از درون دهكده آيند

بر لب سرچشمه آتشي بفروزند

رقص كنان ، گيسوان خود بگشايند

نيمه شب آنگه كه سايه هاي درختان

چتر زند بر فراز واحه ي اموات

از سر گلدسته هاي مسجد موهوم

بشنود آواره اي صداي مناجات

نيمه شب آنگه كه گردباد شبانه

چرخ زند در سكوت دره ي خاموش

سر دهد آهنگ ني ، جوانك چوپان

تا كند انديشه هاي تلخ ، فراموش

نيمه شب آن لحظه هاي خوش كه نھفتست

در دل آرام خود ، وديعه ي رازي

زنده كند از گذشته هاي فرحناك

در سرم انديشه هاي دور و درازي

آه چه شبھا ، كه زنگ برج كليسا

كوفته مي شد به دست صومعه بانان

دستخوش ازدحام خاطره ها ، من

گوش فرا داده بر سرود شبانان

آه چه شبھا كه پير مرد مؤذن

بانگ اذان ميزد از فراز مناره

خيره بر او ، ديدگان مضطرب من

خيره به من ، ديدگان ماه و ستاره

آه چه شبھا كه باد همھمه انگيز

قھقھه ميزد به بيكراني صحرا

آتش غمھا به حال شعله زدن بود

شعله اش از ماوراي سينه هويدا

آه چه شبھا كه پشت پنجره ي ذهن

نور ضعيف چراغ خاطره مي تافت

حافظه ي من چو عنكبوت كھنسال

پرده اي از خاطرات گمشده مييافت

آه چه شبھا كه در شكنجه ي حرمان

پنجه به دل مي زد اشتياق نھاني

در دلم از حسرت گذشته به پا بود

آتش جاويد روزگار جواني

آه چه شبھا كه امتداد نگاهم

دايره مي زد در آسمان شبانگاه

عاقبت اين چشم انتظار كشيده

غرقه به خون مي شد از درازي آن راه

آه چه شبھا كه كارگاه وجودم

سربه سر كنده ميشد از غم انبوه

جغد حزين مي سرود نوحه ي ماتم

ناي شبان مينواخت نغمه ي اندوه

آه چه شبھا كه با ترانه ي ساعت

رقص زمان بود و لحظه ها و دقايق

تك تك آن مي گسيخت در شب تاريك

رشته ي باريك خاطرات و علايق

آه چه شبھا كه چشم شوق و اميدم

دوخته ميشد به روشنايي آفاق

فال نكو ميزد از سپيدي گردون

ديده ي شب زنده دار وخاطر مشتاق

آه چه شبھا كه مي گذشت خيالم

بر در بيغوله هاي واهمه انگيز

روح مجانين و سايه هاي خيالي

با من بيچاره ، كينه جوي و گلاويز

آه چه شبھا كه رفت در غم و حسرت

تا من از آن نكته اي به حوصله جستم

سايه ي برگم كه چون ز جا كندم باد

در پي بازآمدن به جاي نخستم


پرده ناتمام

۲۸ بازديد

 

چشمه در تاريكي شب ، برق مي زد

باد ، رقصان با سرود اهرمن ها

سايه هاي خفته چون دزدان رهزن

تك درختان ، چون نگھبانان تنھا

ماه ، گاهي ناهويدا ، گاه پيدا

خنده ي تلخ و غم انگيز نسيمي

نقش ميشد بر لب موج گريزان

دست و پا مي زد كه بگريزد درختي

باد مي آمد به قصد برگ ريزان

برق شلاقش به تاريكي هويدا

روح ناپيداي شب در بيشه زاران

گاه پاورچين و گاهي پر هياهو

سايه ها را مي دوانيد از پي هم

بيشه در هم مي كشيد از خشم ، ابرو

برق مي زد ديدگان اهرمن ها

خاربن ها ، خيره بر تاريكي شب

با هزاران چشم مرموز و خيالي

شب پريشان از غم تنھايي خود

ناله مي زد در نيستانھاي خالي

تا نسيمي سر كند آهسته آوا

باد عابر ، در سياهيي سوت مي زد

نغمه ها در سوت او در هم فشرده

همچو دزدان با علامتھا سخنگو

رهروان را با سرانگشتان شمرده

عابران از وحشت دزدان ، به نجوا

چشمه مي خنديد و ذرات ستاره

در دهانش همچو پولكھاي ماهي

يا چو دندانھا ز مرواريد غلتان

با شكرخند نسيم شامگاهي

در سياهي مي درخشيد آشكارا

جام ماه از شھد شيري رنگ مملو

نور آن چون خنده هاي نيكبختان

مي چكيد از كام شھد آلود ظلمت

چشمه سار تشنه در پاي درختان

ميگرفت از دست شب جامي گوارا

طبل كوبان ، زنگيان آدمي كش

با هزاران چشم سرخ شعله افكن

نقطه ها مي ساختند از روشنايي

در فضا چون برق مشعل هاي روشن

يا چو آتشپاره در دود صحرا

تكدرختي مي سرود از شادماني

زير لب ، افسانه هاي عاشقانه

در ميان حلقه ي تنگ چناران

باد مي زد بر درختان تازيانه

چشمه گريان مي شد از هول تماشا

در مسير باد خواب آلوده ي شب

برگھا پر مي زدند از شاخساران

چون وزغ ها بر زمين افتان و خيزان

سايه ها بازيكنان در جويباران

بيشه از باد شبانگاهان به غوغا

گاه كف مي زد به تنھايي درختي

باد مي آمد به قصد گوشمالش

چون زني بر شانه ها ميريخت گيسو

چشمه ساران خيره بر نقش جمالش

ماه چون آوارگان خاموش و تنھا

پنجه هاي تكدرختان ، باز مي شد

با هياهويي خيال انگيز و مبھم

مي گذشت از شاخساران با تأني

رشته هاي سيم ، چون برق مجسم

دود شب از شاخه ها مي رفت بالا

برق چشم ماه نو ، چون بندبازان

بر فراز سيم ها جولان گرفته

يا نگاهي از تني در هم شكسته

پر زده ، بر سيم نازك جان گرفته

در افق سوسوكنان چشمان فردا

چون نگھبانان دهشتناك ظلمت

در كنار چشمه ي وحشي ، چناران

گاه مي آمد صداي باد رهزن

ميدويد آن سو ، نگاه پاسداران

باد مي افتاد و مي ماند از تقلا

جاده در خاموشي شب دور مي شد

چشمه در تاريكي شب برق مي زد

ماه با دندان موجي خرد مي شد

باد شيونھا ز بيم غرق مي زد

مي نھاد آهسته در هنگامه ها ، پا

در افق ، چون پنبه ها بر صورت شب

ابرها آغشته شد با روشنايي

در فضا ، چون برج خاموشي شناور

پر ز وحشت ، پر ز اسرار خدايي

آسمان با چھره ي غمگين دريا


ديوانه

۳۰ بازديد

 

شبح ، كم كم ، قدم آهسته تر كرد

نگاهش لاي تاريكي درخشيد

صداي غرش بادي كه برخاست

شبح را اضطرابي تازه بخشيد

درختان ، سينه ها بر هم فشردند

نفسھا منجمد شد در گلوها

گھي مي تافت چشم يك ستاره

گھي مي بست چشم از جستجوها

نسيم سرد و حزن آلود پاييز

فرو مي رفت در برگ درختان

درخت از درد مي ناليد و مي خواند

به گوشم داستان تيره بختان

شب مھتابرو ، خاموش و محزون

مكان در كوچه ي مھتابرو داشت

نم مھتاب ، با تاريكي خشك

نمي جوشيد و با او گفتگو داشت

فروغ ماه ، از لاي درختان

زمين و سايه ها را خال مي كوفت

چو بر ديوارهاي كوچه مي تافت

سياهي مي زدود و سايه مي روفت

هوا از بسكه روشن بود و شفاف

نمي آسود ماه از رهنوردي

نمايان بود پرواز فرشته

در اعماق سپھر لاجوردي

صدايي از بھم ساييدن بال

به گوشم مي رسيد از آسمان ها

نسيم دلكشي از جنبش پر

به بازي بود و با تن ها و جان ها

هزاران تن از اشباح خيالي

در آن تاريكي شب مي دويدند

خروس نيمه شب كز دور مي خواند

صدايش را هراسان مي شنيدند

به بام خانه اي در پيچ كوچه

شباهنگ پريشان مي سراييد

چراغي در اتاق خانه مي سوخت

ولي كم كم به خاموشي گراييد

شبح ، نزديكتر آمد ، به در زد

صداي در ، طنين در خانه انداخت

به آهنگ صدا بيدار شد ماه

نگاهي خيره بر ديوانه انداخت

هياهو در سكوت خانه گم شد

ولي از آن ، صدايي بر نيامد

كسي از پشت در ، چيزي نپرسيد

سري هم از ميانش درنيامد

شبح ، لختي توقف كرد و آنگاه

به در ، يكبار ديگر سخت تر زد

صداي پايي از دهليز برخاست

كسي از پشت در ، دستي به در زد

شبح ، با چابكي از كوچه بگريخت

سپس در پيچ تاريكش نھان شد

سري از لاي در ، در كوچه خم گشت

نگاهش در سياهي ها روان شد

صداي كيست ؟ رعب انگيز و سنگين

كسي را در سياهي جستجو كرد

چو باد شوخ و بازيگوش خنديد

صداي بدگمان ، دنبال او كرد

درون كوچه ي خاموش ، تنھا

نسيم مھر ، برگ از شاخه مي چيد

چو مرد درگشا ، در را فروبست

صداي خنده اي در كوچه پيچيد


محبوس

۳۰ بازديد

 

ساعتي از نيمه شب گذشت و سياهي

چھره بر آن ميله هاي پنجره ماليد

باد شب از زير طاق سبز درختان

سينه كشان در رسيد و غمزده ناليد

سايه ي كمرنگي از سپيدي مھتاب

روشني افكند بر قيافه ي محبوس

چين و شكن هاي چھره اش همه جان يافت

چون رگه ي سنگ زير پرتو فانوس

در پي هم ضربه هاي ساعت زندان

زنجرگان را ز خواب ناز برانگيخت

چشمه ي آوازشان ز حنجره جوشيد

نغمه ي آنھا به بانگ باد درآميخت

در دل زندان سرد ، وحشت و سرما

چرخ زنان در سكوت و واهمه ميگشت

ظلمت شب با درنگ دوزخي خويش

همھمه ميكشت و بين همھمه ميگشت

در دل ديوار نم كشيده ي زندان

جانوران را هزار گونه صدا بود

وز بن سوراخ هاي گمشده ي سقف

غلغله اي پخش در سكوت فضا بود

رشته طنابي ز نور غمزده ي ماه

روزنه را مي گشود و سر زده ميتافت

در بن سرداب مي گرفت به ميخي

ماه ، بديناسان كلاف واشده ميبافت

چھره ي محبوس زير پرتو مھتاب

آبله گون و پريده رنگ و كسل بود

عرصه ي پيشاني اش فشرده و كوتاه

چين جبينش نشان عقه ي دل بود

در گره ي ابروان پھن و سياهش

راز نھانش نھفته بود و هويدا

اشك فرو ميچكيدش از بن مژگان

آه برون مي دويدش از دل شيدا

قطره ي اشكي چو خشك و يخ زده ميشد

بر رخش آهسته ميگشود نواري

بر مس سيماي او كه رنگ شفق داشت

زنگ غم كنون فشانده بود غباري

شانه ي يخ كرده و كرخ شده ي او

خم شده بود از فشار پنجه ي سرما

از تن او رفته بود طاقت فرياد

در دل او مانده بود حسرت گرما

همچو درختي كه از نسيم بلرزد

خسته و خاموش بود و در هيجان بود

پيكر بيمار او ، نحيف و خميده

از پس پيراهني دريده عيان بود

موي پريشان او ز شيطنت باد

يك نفس آرامش و قرار نمي ديد

از وزش باد شب كه قھقھه مي زد

پيكر زارش به جز فشار نمي ديد

با همه انديشه ها و با همه غمھا

خواب به چشمان او چكيد و فرورفت

ز هر جگر سوز يأس در دل او ماند

مرغ سبك بال هوش از سر او رفت

باد ، دگرباره ناله كرد و سرانجام

از تب و تاب اوفتاد و همھمه كم شد

ديده ي محبوس ناگھان به هم آمد

بي حركت در كنار پنجره خم شد


مرگ پرنده

۳۲ بازديد

 

شب ، باد پر شكسته

مي رفت و ناله مي كرد

مستانه در سياهي

هر سو كشاله مي كرد

در گوشه هاي تاريك

در سايه هاي نمنك

مي سود پنجه بر سنگ

ميكوفت سينه بر خاك

ميبرد شاخه ها را

بازيكنان به هر سو

مي راند سايه ها را

چون گله هاي آهو

خاموش بود صحرا

مھتاب روشني بخش

مي كرد نور خود را

بر سينه ي زمين پخش

از لاي شاخساران

سر مي كشيد و مي ديد

تاريكي زمين را

در زير سايه ي بيد

اسرار نيمه شب را

مي جست و خنده مي كرد

برگي ز شاخه مي جست

بادش پرنده مي كرد

تنھا با شاخ فندق

مي خواند سھره ي پير

مي بافت نغمه اش را

چون دانه هاي زنجير

در زير آسمان كوه

سرد و سياه و سنگين

پر كرده بود دامن

از سايه هاي رنگين

اندام آهنينش

در روشنايي ماه

چون قلعه هاي جادو

مي بست بر نظر راه

دامان موجدارش

از دور ديده ميشد

تا گوشه هاي صحرا

با شب كشيده ميشد

بالايش آسمانھا

با اختران در هم

چون كشت نو دميده

با قطره هاي شبنم

مرغان نيمه وحشي

بر شاخه ي درختان

آهسته مي نشستند

غمگين چو تيره بختان

گاهي پياده ميگشت

لي لي كنان نسيمي

صحراي بيكرانه

پر ميشد از شميمي

خم ميشد از نھيبش

هر لحظه شاخ و برگي

ميزد نسيم خاموش

شيون ز بيم مرگي

دنبال باد ولگرد

بازيكنان نگاهم

ميرفت و شمع مھتاب

تنھا چراغ راهم

ناگه به لرزه آمد

انگشت شاخساري

مرغي تپيد و افتاد

در موجي از غباري

بر خاك نرم و نمناك

غلتيد و پرپري زد

بادي كه ناله مي كرد

آهنگ ديگري زد

يك لحظه ايستادم

خاموش و سرفكنده

تا ديده برنگيرم

از جنبش پرنده

چشمم چو آشنا شد

با سايه و سياهي

ديدم پرنده بر خاك

جان ميكند چو ماهي

برگي سپس عقب رفت

تابيد نور مھتاب

گويي كه مرغ خفته

زد غوطه در دل آب

آنگاه چشم من ديد

گنجشكي آرميده

در تيرگي خزيده

از روشني رميده

از حلقه هاي ياران

رخت سفر گرفته

در زير بارش ماه

سر زير پر گرفته

آن روز شامگاهان

او بود و همسفرها

كانگونه مي گشودند

مستانه بال و پرها

از روي كوهساران

چون برق مي پريدند

ابر سياه شب را

با سينه مي دريدند

گويي به يادشان بود

آن همرهان هشيار

از دره هاي خاموش

افسانه هاي بسيار

ناگه پريد و برخاست

سنگي ز يك فلاخن

از ضربتش زيان ديد

بال پرنده ي من

افتاد چون ستاره

در پنجه ي درختي

بر شاخه اي برهنه

مسكن گرفت لختي

چون طاقتش ز كف رفت

زان شاخه سرنگون شد

در پيش پايم افتاد

غلتيد و غرق خون شد

اينك پرنده ي من

ديگر نفس نمي زد

قلب تپنده ي او

با صد هوس نمي زد

اشك ستاره و ماه

با اشك من درآميخت

چون قطره هاي شبنم

بر بال او فروريخت


رقص اموات

۳۰ بازديد

 

سوت ترن به گوش رسد نيمه هاي شب

آهسته از كرانه ي درياي بيكران

باد خنك ز مزرعه ها آورد به گوش

در هاي و هوي بيشه ، سرود دروگران

خواند نسيم نيمه شبان در خرابه ها

در نقش كاهنان شب اوراد ساحران

بر جاده ها فكنده چو غولان رهنشين

مھتاب ، سايه هاي چناران و عرعران

باد آورد ز ساحل دريا ، خفيف و محو

آواز موجھا و شبانان و عابران

جنگل در آشيانه ي شب ، خفته بي صدا

با وهم شب ، ترانه ي غوكان دوردست

گيرد درين سكوت غم آلوده ، توأمي

چون رشته ي طناب سپيدي است راه ده

در نور مه ، كنار چمن هاي شبنمي

چشمك زنان ز پشت درختان ، ستاره ها

چون چشم ديوهاي هراسان ز آدمي

آيد صداي دور نيي ، گرم و سوزناك

همراه باد نيمه شبي ، با ملايمي

خيزد فروغ قرمزي از آتش شبان

در سايه هاي كوه ، به محوي و مبھمي

در هم دود چو دود شب تيره ، سايه ها

از دورها ، صداي سگان خرابه گرد

بر هم زند سكوت بيابان سھمناك

پيچد در آن خموشي شب ، اضطراب و وهم

بر هم خورد ز باد خنك ، شاخه هاي تاك

سو سو كند چراغي از آن دور ، روي كوه

آيد صداي دمبدم جغدي از مغاك

در آب بركه ، تند شود قطعه قطعه ماه

وان قطعه هاي شسته به هم يابد اصطكاك

بر روي بركه ، سايه ي نرم درختھا

گسترده پرده هاي سيه رنگ و چاك چاك

گاهي در آب گل شده ، برگي كند شنا

آهسته ايستادم و كردم نظر ز دور

بر جاده ي كبود كه در بيشه ميخيزد

وانگه به دور خويش نگه كردم از هراس

شب بود و ماه و باد خفيفي كه مي وزيد

گويي فروغ ماه چو از بيشه ميگذشت

ميكرد بر شمار پريزادگان مزيد

در پيش ديده ، منظره ي دخمه هاي مرگ

دل را ز قصه هاي پر از غصه ام گزيد

غم بود و نور آبي مھتاب نيمه شب

وان بقعه ها كه در دل ظلمت مكان گزيد

وان مرغ شب كه سر زد ازو ناله ي فنا

اينجا سكوت و خاطره ها خفته بود و باد

در دود شب توهم و رؤيا دميده بود

كم كم ذهن ز خنده تھي كرده بود ماه

غمگين ، در آسمان كبود آرميده بود

اندام بيشه در شمد نرم ماهتاب

چون زخميان پير ، به بستر لميده بود

در پاي چشمه اي كه مه آيد در آن به رقص

از خستگي ، چنار نحيفي خميده بود

من بودم و سكوت شب و سيل خاطرات

گويي ز دل نشاط حياتم رميده بود

چون مردگان بيخبر از عالم بقا

ناگه صداي همھمه ي باد نيمه شب

پيچيد در خموشي خلوتگه خداي

گفتي به يك نھيب سواران خشمگين

كندند مركبان خود از ضربه ها ز جاي

يا در فروغ ماه پريزادگان مست

در خلوت و سكوت ، همه دف زدند و ناي

يا رهزنان بيشه نشين ، هاي و هو كنان

مھميزها زدند بر اسبان بادپاي

يا راهبان پير چو گرم دعا شدند

آوازشان به گريه در آميخت هايھاي

ناگه درين خيال ، شدم خيره بر قفا

از آخرين مزار ، صدايي خفيف و خشك

آمد به گوش و معجزه اي قبر را گشاد

اندام خالي شبحي ، لاغر و مخوف

تا نيمه شد عيان و در آن دخمه ايستاد

پيراهنش سپيد چو مھتاب نيمه شب

در تيرگي به موج زدن در مسير باد

در نور ماه ، سايه ي او ، پيش پاي او

طرح ز هم گسيخته اي بر زمين نھاد

در استخوان دست چپش ، دسته ي تبر

در استخوان دست دگر ، از ني اش مداد

گفتي سرود مرگ در آن ني گرفته جاي

يك لحظه ايستاد و سپس بازوان گشود

زد با تبر به روي لحد چند ضربتي

وانگه تبر نھاد و دگر باره ايستاد

ني را به لب گذاشت همان دم به سرعتي

لختي در آن دميد و سپس از دهان گرفت

در دشت بيكرانه برانگيخت وحشتي

از هر لحد كه چون در نقبي گشوده شد

برخاست مرده اي و به پا شد قيامتي

آن ني نواز ، نغمه ي شوق آوري نواخت

وندر پي اش به رقص درآمد جماعتي

رقصي كه خيره كرد مرا چشم اعتنا

گفتي درآمدند سپيدارهاي پير

وز جنب و جوش باد خفيفي به ناله اند

يا جست و خيز پر هيجان فرشته هاست

كز يك نژاد واحد و از يك سلاله اند

يا رقص بوميان برهمن بود كه شب

در رهگذار باد ، پريشان كلاله اند

يا بزم مخفيانه ي پيران كاهن است

كانجا به پيچ و تاب ز دور پياله اند

يا رقص صوفيانه ي اشباح و سايه هاست

آندم كه در طلسم تماشاي هاله اند

يا شور محشري است درين تيرگي به پا

من بي خبر ز خويشتن و بي خبر ز صبح

بر رقص مرده بود همانگونه ام نگاه

غافل كه كوكب سحري چون نگين اشك

زد حلقه در سپيدي چشم شب سياه

كمكم ترانه رفت به پايان و آن شبح

ني را ز لب گرفت و دمي خيره شد به راه

وانگه تبر به دست ، همان ضربه ها نواخت

شد رقص شب تمام و هياهوي آن تباه

انبوه مردگان همه خفتند در مزار

بر رويشان فتاد لحه ها و نور ماه

شب ماند و آن سياهي كمرنگ و آن فضا

يك لحظه ماند آن شبح ني نواز و باز

او نيز در مزار خود آهسته جا گرفت

سنگ لحد به سينه اش افتاد بي درنگ

زان پس سكوت محض ، فضا را فراگرفت

گويي نه مرده بود ، نه غوغاي مرده ها

شب بود و وهم باطل شب در تو پا گرفت

مھتاب محو و بي رمق صبح ، ناگزير

رخت از زمين كشيد و گريز از فضا گرفت

وان اختري كه چشم به راه سپيده بود

كم كم نظر ز منظره ي خاك وا گرفت

ديگر مرا نماند گواهي به مدعا

در اين ميان ، سياهي تاريك رهروي

با سوسوي چراغي از آن دور ديده شد

چون گردباد كوچكي از راه دررسيد

كم كم صداي پاي خفيفش شنيده شد

پيري خميده بود و چراغي به دست داشت

نور چراغ ، چيره به نور سپيده شد

آمد كنار قبري زانو زد و نشست

آهي كشيد و پرده ي صبرش دريده شد

آغاز گريه كرد و چنان شد كه از نخست

گويي براي آه و فغان آفريده شد

من خيره ماندم از اثر اين دو ماجرا

ده ، همچو خفته اي كه ز خواب سحر پرد

چشمي گشود و خورد به آهستگي تكان

شب مرده بود و نور سپيد ستاره ها

هي رفته رفته كم شد و روشن شد آسمان

از قلب ده ، صداي بلند اذان صبح

پيچيد در سكوت افق با طنين آن

گنجشك ها ترانه سرودند با نسيم

در شاخ و برگ كھنه چناران سخت جان

آميخت بانگ زنجرهه ها و كلاغ ها

از دور ، با صداي خروسان صبح خوان

آورد باد مست سحر ، بوي آشنا

نور لطيف صبحگھان سايه زد به كوه

دنبال آن غبار كمي در فضا دميد

پير از كنار گور به پا خاست با چراغ

باد سحر چراغ ويرا كشت و آرميد

داد آسمان ز پنجره ي قرمز افق

شادي كنان ز جنبش خورشيد خود اميد

گلرنگ شد فروغ مه آلود بامداد

نور پريده رنگ سحر از فضا رميد

پير شكسته پشت روان شد به سوي ده

بر روي چوبدستي باريك خود خميد

در گرد جاده ، سايه اش افتاد با عصا


شب در كشتزاران

۳۰ بازديد

 

چراغ خرمني از دور پيداست

شب مھتاب ، در آن سوي جاده

صداي پر طنين سم اسبي

شود هر لحظه در صحرا زياده

درختانند با بادي به نجوا

سر از مستي به گوش هم نھاده

كنار جاده ها مسكن گزيده

سياهيشان چو دزدان پياده

غريو دوردست آبشاري

چو بانگ مست خيزد بي اراده

سگان نر برآرند از جگر بانگ

به پاسخگويي سگھاي ماده

نماي قريه در تاريكي شب

چو كندوييست بر پھلو فتاده

به طاق كلبه هايش پرتو ماه

تو گويي طاقه ي ديبا گشاده

به چشم آيد رخ دهقان پيري

كه زير نور فانوس ايستاده

نمايان كرده نور صورتي رنگ

خطوطي را در آن سيماي ساده

خطوطي را كه جاي پاي غمھاست

غم شبھا و اشك صبحدمھاست

چو برخيزند مرغان بيابان

ز روي سيم ها در رهگذرها

درخشد سيم ها در نور مھتاب

چنان برق مجسم در نظر ها

صداي محو آوازي از آن دور

نھد تا لحظه اي از خود اثرها

طنين افكن شود در شام خاموش

ز سياحي غريب آرد خبرها

دمد پاتي كنان دهقان فرتوت

غباري تيره در كوه وكمرها

غباري چون بخار گرم آهك

و يا دودي كه خيزد از شررها

جدا سازد نسيمي گندم از كاه

براند كاه و بردارد ثمرها

نھد در يك طرف تلي ز گندم

دهد رجحانش از زردي به زرها

برايد چون غبار از ريزش كاه

صدايي نرمتر از بانگ پرها

برد بادي در آن خاموشي شب

ز خرمن ها ، سرود برزگرها

بھم ريزد سكوت شب سرانجام

ز آهنگي نشاط انگيز و آرام

صفير داس دهقانان شبخيز

هياهو مي كند در كشتزاران

ز رقص خوشه موج افتد به خرمن

چنان كز بادها در چشمه ساران

به گندم زار ها تابيده مھتاب

چو باراني كه بارد در بھاران

سرود چند دهقان دروگر

درآميزد به بانگ جويباران

طنين مبھم زنگ شترها

به گوش آيد هماهنگ قطاران

سواد قلعه اي ويران غمگين

به دل جا داده راز روزگاران

زهم پاشيده چون دودي غم آلود

سياهي هاي موهوم چناران

رسد عطر خيال انگيز صحرا

به كنه خاطرات رهگذاران

مكان گيرد در آن گنجينه ي راز

چو در گنج نھان ، انبوه ماران

به گوش آيد هنوز از خرمني دور

صداي گفتگوي آبياران

زند چشمك دو اختر بر سر كوه

در اعماق سياهيھاي انبوه


درود بر شب

۳۱ بازديد

 

توده هاي سياه درختان

ساكن اندر خموشي چو كوهند

شب به خوابست و در آسمانھا

اختران ، روشن و با شكوهند

باد گرمي چو لرزان نفس ها

مي خورد بر لب و گونه هايم

مي كشد نور رؤيايي ماه

سايه اي نيمرنگ از قفايم

اي شبي كافريدي خدايان

بر لبان كبودم چه نرمي

اي شبي كز تو مھتاب ها زاد

در خم گيسوانم چه گرمي

در من امشب نفوذ تو چون بود

كز بھار تو آبستنم من

زايد از من گلان شكفته

زانكه گر گل نيم ، گلشنم من

باد گرمي كه مي آيد از دور

از من خسته ، سوزان نفس هاست

بوي عطري كه پر كرده صحرا

آرزوها و زيبا هوس هاست

اختران در دو چشم منستند

چون درخشد فروغ نگاهم

بانگ تو ناله ي گنگ درياست

يا كه خاموشي شامگاهم

در نمي يابم اين نغمه ي تو

گرچه تأثير آن كرده مستم

سر چو در پايم اندازد آرام

آب چشمان بشويد دو دستم


حكيم ترديدها و حيرت ها

۳۵ بازديد
  خيام

اين همه ترديد به آنچه پيرامون خيام است نزد هيچ متفكر ايراني ديده نمي شود. خيام حكيم، خيام فيلسوف، خيام رياضي دان و خيام شاعر. منشأ همه ي اين ترديدها از شعر خيام است. شعري كه منسوب به خيام است. دفترهاي شعري كه امروز از خيام هست، بعضاً تكثري قابل ملاحظه دارد و اين، ترديدها را در مورد خيام افزايش مي دهد. هرچند كه از مكتوبات حكمت و كلام به جا مانده از او هم مي توان به اين ترديدها رسيد. خيام را در الهيات، تالي تِلوِ بوعلي مي خوانند. هر چند كه بعيد به نظر مي رسد كه به مباني حكمت مشاء، پايبند مانده باشد اما سوالات در كلام و الهيات را بر اساس حكم مشايي پاسخ مي داده. اين تفاوت اعتقاد و فعل در نجوم هم وجود داشته است. درست همان گونه كه به «علم احكام نجوم» نيز معتقد نبوده ولي پرسش هايي از اين دست را هم بر اساس "علم احكام نجوم" پاسخ مي داده است. شايد در همه ي اعصار چنين متفكريني وجود داشته باشند. اين بيشتر جنبه ي معلمي دارد. پزشكِ استاد به دانشجويانش تمام اصولي كه در تاريخ پزشكي است آموزش مي دهد يا طلبه هاي جوان تحليل هاي گوناگون حكمي و فقهي را از اساتيدشان فرا مي گيرند اما در مورد خيام اين موضوع تفاوت عمده اي دارد. شايد براي بررسي اين تفاوت انديشه و عمل نياز به تحليل روان شناختي و هم البته جامعه شناسانه باشد. روان شناختي از اين نظرگاه كه آدم هاي زيادي وجود دارند كه علاقه مند به تشكيك پديده ها دارند آنچه را مي آموزند حتي وقتي آن آموزه در وجودشان رسوب كرد باز در آن شك مي كنند. شايد همين حس شك مدرنيته را شكل داده باشد. اين نتيجه گيري حاصل بحث كلامي و فلسفي از سنت و مدرنيته نيست. اين تحليلي روان شناسي مي طلبد. آن چه دكارت به عنوان انسان مجرد مطرح مي كند اين كه انسان اين توانايي را دارد كه  مستقل و مجرد بدون هيچ پيش زمينه اي به پديده هاي دروني و پيرامونش فكر كند از نظر روان شناسي شك است. ترديدي است كه خيام آن را نو به نو در زندگي و آثارش نشان داده است.

خيام در ميزان الحكمه (رساله في الاحتيال مقداري الذهب و الفضه في جسم مركب منها) كه موضوع آن مكانيك و وزن مخصوص اجسام است ديگر دچار ترديد نمي شود اين ويژگي علومي است كه وابستگي به رياضي و فيزيك دارد شايد هم اين ترديد وجود داشته و از اين دست شنونده ي درخوري در زمان خيام نبوده است. ترديد در پديده هايي كه حدوث آن ها مبناي طبيعي دارد مشكل است هر چند كه انيشتين اين ترديد را در فيزيك نيوتن مطرح كرد و آن زمان كه فيزيك كوانتوم در همان زمان حياتش مطرح شد آن را باز يچه اي عنوان كرد. اما در مورد خيام با عنايت روح شاعرانگي مردم پارسي گو اين ترديدها، براي همه قابل فهم است. پرسش هايي كه مكرراً در شعر خيام يا منسوب به خيام ديده مي شود از همين ترديدها حكايت دارد.

دارنده، چو تركيب طبايع آراست

گر خوب نيامد اين بنا عيب كه راست؟ 

 دوري كن در او آمدن و رفتن ماست

كس مي نزند دمي در اين معني راست

تركيب پياله اي كه درهم  پيوست

چندين سر و پاي نازنين و برو دست

باز از چه سبب نكندش اندر كم و كاست

وَر خوب آمد خرابي از بهر چراست؟

آن را نه نهايت نه بدايت پيداست

كاين آمدن از كجا و رفتن به كجاست؟

بشكستن آن روا نمي دارد مست

از مهر كه پيوست و به كين كه شكست

نقدهاي متفاوتي به شعر خيام مي شود وارد كرد. خصوصاً در ميان معاصرين، خيام هر جا شيفتگي در مخاطبش برانگيخته و لزوم دفاع بر نقاد واجب نموده هر كس به فراخور اعتقاد شخصي، رباعيات خيام را شرح كرده است. آن جا كه هدايت، رباعيات خيام را جمع آوري شرح را كرده بيش از آن كه به مكتوبات ديگر خيام نظر داشته باشد آن چه منطبق با عقيده ي شخصي اش بوده را نزديك به شعر و البته عقيده ي خيام دانسته. حتي در خيام هدايت رباعياتي ديده مي شود كه در كمتر منبعي از منابع رباعيات خيام ديده مي شود و اين موج اداگونه از نظريات يك نفر كه هميشه دست كم تا امروز در ادبيات ايران و جهان وجود دارد به چنين نقدهايي صرفاً به جهت تكرار بيش از حد قوّت مي بخشد. در رباعي:

«دارنده چو تركيب طبايع آراست                   باز از چه سبب فكندش از كم و كاست»

«گر خوب نيامد اين بنا عيب كه راست؟          وز خوب آمد خرابي از بهر چراست»

اين تفاوت برداشت را به خوبي مي توان مشاهده كرد. پيشتر مشخص است كه اين شيوه ي نشانه گذاري (نقطه، ويرگول، علامت پرس، تعجب و ...) ديري نيست كه در فن كتاب فارسي رايج شده است پس حكم مقتضي به آمدن علامت پرسش در پايان مصراع چهارم وجود ندارد. اگر اين فرض را بپذيريم در همين يك رباعي خيام از نظرگاه اعتقادي او مي توان حرف هاي زيادي زد.

با فرض پذيرفتن علامت سوال در پايان مصراع ها، همان نظر شك و ترديد خيامي، قوت مي گيرد. سوالي كه نمايان كننده ي آرايه ي تجاهل العارف در شعر خيام نيست همان ترديد است و غير از آن نيست اما فرض بگيريد كه علامت پرسش در مصراع چهارم (وَر خوب آمد خرابي از بهر چراست) در اصل نبوده باشد.و خيام پرسشي را مطرح مي كند كه خود در شعر به آن پاسخ مي دهد اين در شعر خيام شاهدي ديگري هم دارد:

هنگام سپيـده دم خروس سـحري               داني كه چرا همي كند نوحه گري؟

يعني كه نمودند در آيينه ي صبح            كز عمر شبي گذشت و تو بي خبري

در مصراع "وَر خوب آمد خرابي از بهر چراست" بدون علامت سوال ديگر معناي شك نمي دهد؛ «چرا» ديگر پرسشي نيست. «چرا» به معناي چگونگي و اصل معناي پرسشگري ذهن انسان خواهد بود، اين كه كنار هم آمدن خوبي و بدي، خرابي و آبادي براي اين است كه ذهن پرسشگر انساني توأمان به تمايز بينديشد. سوال مهمي كه مطرح مي شود تفاوت انسان و حيوان است گروهي معتقدند كه انسان صاحب فكر و انديشه است و حيوان نه. انسان خوب را از بد تشخيص و حسّ شرطي سازي در بسياري مواقع دارد اما انسان توانايي تميز خوب از خوب تر و بد از بدتر را دارد. اين همان چيزي است كه به توانايي مضاعف تفكر انسان موسوم است انسان مي تواند در مورد چيزي كه انديشيده دوباره بينديشد. آن را اصلاح، تثبيت و يا حتي كتمان كند.

با اين همه، شعر خيام شعر محض و خوب و خالي نيست. تنها شعري نيست كه دربردارنده ي حكمتي نظري باشد. در شعر خيام، اخلاق گرايي هايي در مرام انساني ديده مي شود كه جاي شبهه نمي گذارد. روش زيست خيام كه از قضا عمري طولاني داشته شاهد اين ادعاست. خيام با توجه به حسودان و مخالفين كه داشته- كه هر متفكر و انديشمندي چه در زمان زيستش و چه در زمان هاي بعد از اين قاعده مستني نيست- در مجموع با وقار زيسته است پس از فراگيري مقدمات در زادگاهش خراسان چه زماني را كه در اصفهان و ري گذرانده و چه در زماني كه در اواخر عمر تا پايان حياتش در نيشابور اقامت كرده هميشه صاحب احترام بود ه است. خيام هر چند كه در تعليم دانشش بخل مي ورزيده و بنا به آنچه امروز در تذكره ي او رسيده خلقي تنگ داشته است اما وقار يك انديشمند را مراعات كرده. با توجه به آنچه بخل خيام در تعليم دانش شمرده شده شاگردان زيادي در محضرش تلمذ كرده اند (بسياري از رباعيات منسوب به خيام، شايد سروده هاي شاگردان خيام باشد)

به طور مثال امام محمد غزالي در كلام از محضر خيام بهره ها گرفته است.

همه ي اين ها شايد نشانه ي اعتقاد خيام به كسب دانش منفرد كه به كشف و شهود برمي گردد باشد و هيچ خيامي را به شاعر يا دانشمندي رند مبدل نمي كند. نمونه اي از اخلاق گرايي اجتماعي در شعر خيام را در رباعي زير مي توان سراغ گرفت.

پيش از من و تو، ليل و نهاري بوده ست             گردنده فلك ز بهر كاري بوده ست

زنهار قدم به خاك آهسته نهي                     كان مردمك چشم نگاري بوده ست

با توجه به آنچه از شعر و حتي زندگي و مكتوبات به جا مانده از خيام مستفاد مي شود كه برداشت نسبت به خيام را دچار ترديد مي كند اين خود انتقادي به نگارنده وارد است كه در بسياري از رباعيات خيام اين ترديد كه ناشي از پرسشگري خيام است شايد در مرز ترديد و حيراني گم شده باشد.

به جهت آنچه بيشتر از خيام باقي مانده و به آن پرداخته شده در حوزه ي علومي چون رياضي، نجوم و فلسفه و كلام است. تعابير عرفاني يا مغفول مانده و يا جسارت نقاد به برداشت عرفاني از آثار خيام وي را در معرض استهزاء قرار مي دهد. اما شايد اين چيزي كه به ترديد در ذهن و اثر خيام ياد مي شود، حيرتي است كه در تعابير عرفاني قابل تحليل باشد. حيراني مشمول مرتبه اي از شناخت مي شود كه مورد اجماع اكثر متكلمين هم هست. شايد آنچه ما به عنوان ترديد - يا بهتر است حس پرسشگري بي پاسخ خيام بدانيم- تفسير مي كنيم حيراني خيام باشد شاهد اين گفته در رباعي زير جست و جو كرد.

آنان كه خلاصه ي جهان ايشانند               بر اوج فلك براق فكرت رانند

در معرفت ذات تو مانند فلك                  سرگشته و حيران و هم سرگردانند

رباعي آخر اشاره به حديث نبوي "ما عرفناك حق معرفتك" دارد. جايي كه خلاصه ي آفرينش هستي وجود مبارك پيامبر اسلام در شناخت ذات حضرت باري چنين بيان خاشعانه اي دارند، اين حيراني در شناخت، منصفانه ترين حال انسان جست و جوگر خواهد بود.

منبع : سايت تبيان


جلالِ زندگي سيمين

۳۱ بازديد

  جلالِ زندگي سيمينخيلي از اهل ادب و نويسندگان و اصحاب قلم  و رسانه ها، از شخصيت جلال آل احمد، در طول اين سالهاي متمادي نوشتند ، كه الحق كاري بسيار ستايش انگيزي نمودند كه  جايگاه او را به  خوبي  به تصوير كشيدند،  و حق مطالب را در ياد و ذكر جلال و نوشتارها  و كتابهايش،  را به ديده احترام نگريستند، اما اين بار مي خواهيم ، جلال آل احمد را از نگاه زن زندگيش،  زني كه شانه به شانه ، قدم به قدم ، قلم به قلم ، سطر به سطر نوشته هاي او در طول 14 سال زندگي مشترك با او  در زمان حياتش و با ياد او، در زمان وفاتش بوده ، والحق سيمين دانشور،  به عنوان يك همسر دلسوز  و دانشور ،  چه زبيا وشكوهمند،  همسرش را وصف مي كند ، نحوه بيان سيمين دانشور از جلال آل احمد ، از چند جهت جذابيت دارد،  ابتدا به جهت اينكه هر دو اهل قلم و نويسنده توانا و ژرف نگر و باريك بين مي باشند، دوم اينكه نوشتار سيمين دانشور، در مورد همسرش ، زماني انجام گرفته ، كه در اوج شهرت بوده،  و جهت كسب محبوبيت ،  اسم و رسم  ، نام و نان نيست،  كه اورا به تصوير مي كشد ، سوم به جهت اينكه  اين نوشتار پس از حيات جلال آل احمد صورت گرفته، لذا قضاوت نمودن در مورد شخصيت جلال آل احمد دقيق تر مي  باشد و اينكه زني پارسي گو دست به قلم مي  برد و با شهامت  از خاطرات ومخاطرات زندگي مشترك خود مي نويسد، كه در نوع خود ، كار ابتكاري و جديدي است.

تقدير و تشكر و تحسين از عملكرد ديگران ، بيانگر از روح  بلند انساني است كه جايگاه وِزين در زبان وادبيات پارسي دارد، و بسيار  ديده شده ، ستايش شاگرد از استادش،  فرزند از پدر ومادرش،  مريد از مرادش،  اما كمتر زني در ستايش و وصف همسرش  قلم برداشته و از او تقدير تحسين نموده، البته شايد شرم و حيا اجازه نميدهد كه زنان در وصف خوبي ها وسپاس گذاري هاي همسرشان تعريف و تحسين كنند، گرچه اين روز ها در ادبيات پايداري و مقاومت ،ايثار، شاهد بيان خاطرات زنان، در وصف و تحسين مردان  خوب خود كه به مقام والاي شهادت رسيدند ،بارها شنيده ايم اما كمتر در زندگي روزمره آدميان، شاهد اين صحنه هاي بس زبيا  هستيم،  كه زني بتواند، شوي خود را به خوبي او به تصوير بكشد واين بيانگر اين امر است كه اين زوج زندگي خوبي در كنار هم داشتند ، كه همسر پس از وفات او حاضر است كتابي بدين شيوايي به گوهر طبع برساند، و بارها تجديد چاپ گردد.

اما لازم است ،قبل از اينكه جلال آل احمد از نگاه زن زندگيش به تصوير كشيده شود، بصورت اجمالي زندگي سيمين دانشور را نيز به عنوان يك نويسنده زبان و ادبيات پارسي بررسي نماييم .

سيمين دانشور متولد سال 1300 در شهر شعر، شهر ادب و آداب ، باغ ارم ، تخت جمشيد ،حاف1 سعدي، شاه چراغ ، نارنجستان قوام، باغ عفيف آباد، شهر كلوچه و مسقطي زغفراني شهر شيراز به دنيا آمد و عشق وعلاقه او به زبان وادبيات سبب شده تا دكتراي زبان وادبيات پارسي را  دريافت نمايد، و به عنوان يك  مترجم و نويسنده  به نام مطرح گردد، و پايان نامه خودش را تحت عنوان علم‌الجمال و جمال در ادبيات فارسي تا قرن هفتم» بود (با راهنمايي  سركار خانم فاطمه سياح و استاد  بديع‌الزمان فروزانفر به انجام رساند.

درطول  يك سفر در مسير بازگشت از  شيراز  به   تهران در اتوبوس در سال 1327  با جلال زندگي اش آشنا شد،  و تا آخرين نفس هاي جلال،  در خوشي و ناخوشي ، راحتي وسختي، هجرت ضجرت ،عزت وعزلت ،  خشم وخوشحالي ،  درد و درمان در كنارش بود ، اين زن كه  خود دكتراي  ادبيات پارسي دارد و نويسنده  بس توانمند است ، آن زمان كه مي خواهد  در مقام ومنزلت وجايگاه و شان شوهرش بگويد و بنويسد و جلال زندگي اش را به تصوير بكشد، برايش مشكل است و خودش اعتراف مي نمايد، كه :

« بار ها خواسته ام غروب زندگي جلال را بنويسم  و نتوانستم و حالا  هم مي دانم كه چيزي در خور شان  او از چنته برون نخواهم  داد ، چه زنگار غم هجران باقي است »

اين همسر ،  چه عالي و زيبا و دلنشين براي 14 سال زندگي مشترك خويش مي نويسد، سيمين دانشور در گوشه اي از كتابش  كه نام زبياي ،غروب جلال دارد ، مي نويسد :

«زن يك نويسنده  بطور عام شوهرش را به عنوان يك مرد مي شناسد نه به عنوان يك نويسنده ، خوانندگان آثار اين نويسنده هر چند  از دور  از اين نظر او را بهتر از زنش مي شناسند، معمولا زنهاي هنرمندان كم كم  نسبت به آثار هنري شوهرشان بي علاقه  مي شوند و بعد نسبت به اين آثار كينه مي ورزند ، چرا كه شاهد آفرينش اين آثار و درد سرهاي مقدمات و نتايجش بوده اند . اما من كه زن جلال آل احمد هستم او را از نوشته هايش جدا نمي كنم و نه تنها به عنوان يك مرد بلكه او را به عنوان نويسنده مي شناسم. »

چه زيباست وصف يك نويسنده بزرگ هم چون آل احمد، از زبان زنش ، همراه  ،همدم او،  و چه زيباست كه زني با ديده تكريم و تحسين شوهرش را بعد از وفاتش ياد كند، احسنت به اين همسر كه همنشين روزهاي خوش و ناخوش  همسرش بوده به راستي  درست گفتند، كه در پشت سر هر مرد موفق هميشه زن قوي ومهربان او را ياري مي كند ، مرد عليرغم تمام توانايش،مردانگي ، قدرت و جايگاه خود نياز دارد كه  همسري همزبان وهمدل داشته باشد، و سيمين دانشور به عنوان يك همسر براي جلال  آل احمد اين  چنين بود.

جلالِ  آل احمد

سيمين از نخسنين ديدارش با جلال مي گويد :

«جلال  و من همديگر را در سفري از شيراز به تهران در بهار سال 1327 يافتيم و..... باز دل بستم ،ثمره اين دلبستگي چهارده سال زندگي مشترگ ماست ، در لانه اي كه خودش تقربيا با دست خودش ساخته است »

و سرانجام پس از اين آشنايي در سال 1327 در مسير راه شيراز تهران مسير مشترك آنان شد و در سال 1329 پاي سفره دل وعقد وازدواج نشستند،  گرچه  هر دو نويسنده قوي وقدر وصاحب نام هستند، اما فرهنگ دو خانواده به نوعي با هم متفاوت  بوده ، كه صرفا جوهر عشق، انس والفت ، رفاقت و همدلي ، همزباني  بود، كه   آنان را از فراز و فرود ها حفط نمود، سيمين در مورد جلال در طول زندگي مشترك چنين مي گويد :

«در اين چهارده سال شاهد آزمودنها ، كوششها ، فداكاريها، همدرديها، سرخوردگي ها ، و نااميد يهاي جلال بوده ام  و به او حق مي دهم ،كه اخيرا زود رنج  وكم تحمل  شده باشد ،بچه هم نداريم،  كه بردباري را يك صف خواهي نخواهي براي او بسازد»

سيمين دانشور، آنچه در مورد جلال آل احمد  مطالب را باز گو مي كند، وگويي جلال ، خورشيد است ، وسيمين دانشور، ماه كه نورش از پرتوي خورشيد است ،و مطالب كه از زبان دانشور نقل شده،  بسيار شفاف و روان  نقل شده هر آنچه كه جلال بوده ، به تصوير كشيده ،

«در حضرهم مثل سفر غالبا رياضيت كشي جلال ادامه دارد،اصلا  از زندگي مرفه و راحت مي ترسد، مبادا اين چنين زندگي بي مصرفش بكند يا بقول خودش خنگ بشود »

سيمين در خصوص  دايره دوستان وخويشان و نزديكان كه  در زندگي مشترك،  خود با آنان معاشرت مي كردند، نام مي برد، شيوه نگارش سيمين  بصورت ايجاز است ، به نوعي همانند تاريخ بيهقي  است، و به نوعي واقعه نگاري نموده در زندگي مشترك آنان، همزباني وهمدلي اساس و اركان و قوام و دولت زندگي مشترك آنان بوده وبس .

«ما بصور كلي معاشرت وسيعي داريم ، دوستان عهد كودكي ،دوستان عهد جواني ، دوستاني كه باهم سر نوشت مشتركي داشتنه اند ،گروه خويشان  وآشنايان و همسايگان و شاگردان قديم و جديد كه تعدادشان هم كم نيست ..»

سيمين از اوقات فراغت جلال در خانه مي گويد، كه چگونه  اوقات فراغت خود را به غير كار نويسندگي و مطالعه و حشر ونشر با دوستان طي مي كند،  هيچ چيز از نگاه نافذ سيمين پنهان نمانده.

«اگر كاري نداشته باشد با مهارتي كه در دستهايش هست  به برق ور مي رود ، سيم كشي مي كند، چراغي تازه در گوشه اي تاريك مي كشد ،خرابي تلفن  را اصلاح مي كند،ساعت يا ساعتهاي از كار افتاده را راه مي اندازد وميزان مي كند  ودل روده  ماشين را باز مي كند و بيرون مي ريزد و با دقت ومهارت از نو مي بندد ، در حقيقت ما كمتر پول تعمير تلفن  وبخاري و سيم كشي برق داده ايم ...»

كتاب غروب جلال كه به قلم سيمين دانشور نگارش يافته  بيانگر جايگاه جلال ال احمد به عنوان يك مرد ،نويسنده ،دوست ،همسر ،توسط همسرش كه بسيار دقيق تمام مطالب وموضوعات در سفر ،حضر ،  خاطرات ومخاطرات را به تصوير كشيده ،و چه ستايش انگيز است كه زني جايگاه شوهرش كه سرمايه عمرش و اميد زندگي و نور راهش  را بيان  وتوصيف مي كند، و در جلال مراد خودرا يافته، وهمواره سيمين مريد او بوده، آن دو نه تنها در نويسندگي و نگارش از مهارت واستعداد و نبوغ ذاتي برخوردار بودند ، بلكه در هنر زندگي مشترك وتداوم اين زندگي و كنار هم بودن  و با هم بودن،  و براي هم بودن ، را تجربه بس درخشان داشتند، و به  همه زوج ها ياد مي دهند، كه كنارهم بودن و باهم همدل وهمراه بودن زيباست ، نه مقابل هم بودن !

منبع : سايت تبيان