پرده ناتمام

مشاور شركت بيمه پارسيان

پرده ناتمام

۲۹ بازديد

 

چشمه در تاريكي شب ، برق مي زد

باد ، رقصان با سرود اهرمن ها

سايه هاي خفته چون دزدان رهزن

تك درختان ، چون نگھبانان تنھا

ماه ، گاهي ناهويدا ، گاه پيدا

خنده ي تلخ و غم انگيز نسيمي

نقش ميشد بر لب موج گريزان

دست و پا مي زد كه بگريزد درختي

باد مي آمد به قصد برگ ريزان

برق شلاقش به تاريكي هويدا

روح ناپيداي شب در بيشه زاران

گاه پاورچين و گاهي پر هياهو

سايه ها را مي دوانيد از پي هم

بيشه در هم مي كشيد از خشم ، ابرو

برق مي زد ديدگان اهرمن ها

خاربن ها ، خيره بر تاريكي شب

با هزاران چشم مرموز و خيالي

شب پريشان از غم تنھايي خود

ناله مي زد در نيستانھاي خالي

تا نسيمي سر كند آهسته آوا

باد عابر ، در سياهيي سوت مي زد

نغمه ها در سوت او در هم فشرده

همچو دزدان با علامتھا سخنگو

رهروان را با سرانگشتان شمرده

عابران از وحشت دزدان ، به نجوا

چشمه مي خنديد و ذرات ستاره

در دهانش همچو پولكھاي ماهي

يا چو دندانھا ز مرواريد غلتان

با شكرخند نسيم شامگاهي

در سياهي مي درخشيد آشكارا

جام ماه از شھد شيري رنگ مملو

نور آن چون خنده هاي نيكبختان

مي چكيد از كام شھد آلود ظلمت

چشمه سار تشنه در پاي درختان

ميگرفت از دست شب جامي گوارا

طبل كوبان ، زنگيان آدمي كش

با هزاران چشم سرخ شعله افكن

نقطه ها مي ساختند از روشنايي

در فضا چون برق مشعل هاي روشن

يا چو آتشپاره در دود صحرا

تكدرختي مي سرود از شادماني

زير لب ، افسانه هاي عاشقانه

در ميان حلقه ي تنگ چناران

باد مي زد بر درختان تازيانه

چشمه گريان مي شد از هول تماشا

در مسير باد خواب آلوده ي شب

برگھا پر مي زدند از شاخساران

چون وزغ ها بر زمين افتان و خيزان

سايه ها بازيكنان در جويباران

بيشه از باد شبانگاهان به غوغا

گاه كف مي زد به تنھايي درختي

باد مي آمد به قصد گوشمالش

چون زني بر شانه ها ميريخت گيسو

چشمه ساران خيره بر نقش جمالش

ماه چون آوارگان خاموش و تنھا

پنجه هاي تكدرختان ، باز مي شد

با هياهويي خيال انگيز و مبھم

مي گذشت از شاخساران با تأني

رشته هاي سيم ، چون برق مجسم

دود شب از شاخه ها مي رفت بالا

برق چشم ماه نو ، چون بندبازان

بر فراز سيم ها جولان گرفته

يا نگاهي از تني در هم شكسته

پر زده ، بر سيم نازك جان گرفته

در افق سوسوكنان چشمان فردا

چون نگھبانان دهشتناك ظلمت

در كنار چشمه ي وحشي ، چناران

گاه مي آمد صداي باد رهزن

ميدويد آن سو ، نگاه پاسداران

باد مي افتاد و مي ماند از تقلا

جاده در خاموشي شب دور مي شد

چشمه در تاريكي شب برق مي زد

ماه با دندان موجي خرد مي شد

باد شيونھا ز بيم غرق مي زد

مي نھاد آهسته در هنگامه ها ، پا

در افق ، چون پنبه ها بر صورت شب

ابرها آغشته شد با روشنايي

در فضا ، چون برج خاموشي شناور

پر ز وحشت ، پر ز اسرار خدايي

آسمان با چھره ي غمگين دريا


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد