رقص اموات

مشاور شركت بيمه پارسيان

رقص اموات

۳۱ بازديد

 

سوت ترن به گوش رسد نيمه هاي شب

آهسته از كرانه ي درياي بيكران

باد خنك ز مزرعه ها آورد به گوش

در هاي و هوي بيشه ، سرود دروگران

خواند نسيم نيمه شبان در خرابه ها

در نقش كاهنان شب اوراد ساحران

بر جاده ها فكنده چو غولان رهنشين

مھتاب ، سايه هاي چناران و عرعران

باد آورد ز ساحل دريا ، خفيف و محو

آواز موجھا و شبانان و عابران

جنگل در آشيانه ي شب ، خفته بي صدا

با وهم شب ، ترانه ي غوكان دوردست

گيرد درين سكوت غم آلوده ، توأمي

چون رشته ي طناب سپيدي است راه ده

در نور مه ، كنار چمن هاي شبنمي

چشمك زنان ز پشت درختان ، ستاره ها

چون چشم ديوهاي هراسان ز آدمي

آيد صداي دور نيي ، گرم و سوزناك

همراه باد نيمه شبي ، با ملايمي

خيزد فروغ قرمزي از آتش شبان

در سايه هاي كوه ، به محوي و مبھمي

در هم دود چو دود شب تيره ، سايه ها

از دورها ، صداي سگان خرابه گرد

بر هم زند سكوت بيابان سھمناك

پيچد در آن خموشي شب ، اضطراب و وهم

بر هم خورد ز باد خنك ، شاخه هاي تاك

سو سو كند چراغي از آن دور ، روي كوه

آيد صداي دمبدم جغدي از مغاك

در آب بركه ، تند شود قطعه قطعه ماه

وان قطعه هاي شسته به هم يابد اصطكاك

بر روي بركه ، سايه ي نرم درختھا

گسترده پرده هاي سيه رنگ و چاك چاك

گاهي در آب گل شده ، برگي كند شنا

آهسته ايستادم و كردم نظر ز دور

بر جاده ي كبود كه در بيشه ميخيزد

وانگه به دور خويش نگه كردم از هراس

شب بود و ماه و باد خفيفي كه مي وزيد

گويي فروغ ماه چو از بيشه ميگذشت

ميكرد بر شمار پريزادگان مزيد

در پيش ديده ، منظره ي دخمه هاي مرگ

دل را ز قصه هاي پر از غصه ام گزيد

غم بود و نور آبي مھتاب نيمه شب

وان بقعه ها كه در دل ظلمت مكان گزيد

وان مرغ شب كه سر زد ازو ناله ي فنا

اينجا سكوت و خاطره ها خفته بود و باد

در دود شب توهم و رؤيا دميده بود

كم كم ذهن ز خنده تھي كرده بود ماه

غمگين ، در آسمان كبود آرميده بود

اندام بيشه در شمد نرم ماهتاب

چون زخميان پير ، به بستر لميده بود

در پاي چشمه اي كه مه آيد در آن به رقص

از خستگي ، چنار نحيفي خميده بود

من بودم و سكوت شب و سيل خاطرات

گويي ز دل نشاط حياتم رميده بود

چون مردگان بيخبر از عالم بقا

ناگه صداي همھمه ي باد نيمه شب

پيچيد در خموشي خلوتگه خداي

گفتي به يك نھيب سواران خشمگين

كندند مركبان خود از ضربه ها ز جاي

يا در فروغ ماه پريزادگان مست

در خلوت و سكوت ، همه دف زدند و ناي

يا رهزنان بيشه نشين ، هاي و هو كنان

مھميزها زدند بر اسبان بادپاي

يا راهبان پير چو گرم دعا شدند

آوازشان به گريه در آميخت هايھاي

ناگه درين خيال ، شدم خيره بر قفا

از آخرين مزار ، صدايي خفيف و خشك

آمد به گوش و معجزه اي قبر را گشاد

اندام خالي شبحي ، لاغر و مخوف

تا نيمه شد عيان و در آن دخمه ايستاد

پيراهنش سپيد چو مھتاب نيمه شب

در تيرگي به موج زدن در مسير باد

در نور ماه ، سايه ي او ، پيش پاي او

طرح ز هم گسيخته اي بر زمين نھاد

در استخوان دست چپش ، دسته ي تبر

در استخوان دست دگر ، از ني اش مداد

گفتي سرود مرگ در آن ني گرفته جاي

يك لحظه ايستاد و سپس بازوان گشود

زد با تبر به روي لحد چند ضربتي

وانگه تبر نھاد و دگر باره ايستاد

ني را به لب گذاشت همان دم به سرعتي

لختي در آن دميد و سپس از دهان گرفت

در دشت بيكرانه برانگيخت وحشتي

از هر لحد كه چون در نقبي گشوده شد

برخاست مرده اي و به پا شد قيامتي

آن ني نواز ، نغمه ي شوق آوري نواخت

وندر پي اش به رقص درآمد جماعتي

رقصي كه خيره كرد مرا چشم اعتنا

گفتي درآمدند سپيدارهاي پير

وز جنب و جوش باد خفيفي به ناله اند

يا جست و خيز پر هيجان فرشته هاست

كز يك نژاد واحد و از يك سلاله اند

يا رقص بوميان برهمن بود كه شب

در رهگذار باد ، پريشان كلاله اند

يا بزم مخفيانه ي پيران كاهن است

كانجا به پيچ و تاب ز دور پياله اند

يا رقص صوفيانه ي اشباح و سايه هاست

آندم كه در طلسم تماشاي هاله اند

يا شور محشري است درين تيرگي به پا

من بي خبر ز خويشتن و بي خبر ز صبح

بر رقص مرده بود همانگونه ام نگاه

غافل كه كوكب سحري چون نگين اشك

زد حلقه در سپيدي چشم شب سياه

كمكم ترانه رفت به پايان و آن شبح

ني را ز لب گرفت و دمي خيره شد به راه

وانگه تبر به دست ، همان ضربه ها نواخت

شد رقص شب تمام و هياهوي آن تباه

انبوه مردگان همه خفتند در مزار

بر رويشان فتاد لحه ها و نور ماه

شب ماند و آن سياهي كمرنگ و آن فضا

يك لحظه ماند آن شبح ني نواز و باز

او نيز در مزار خود آهسته جا گرفت

سنگ لحد به سينه اش افتاد بي درنگ

زان پس سكوت محض ، فضا را فراگرفت

گويي نه مرده بود ، نه غوغاي مرده ها

شب بود و وهم باطل شب در تو پا گرفت

مھتاب محو و بي رمق صبح ، ناگزير

رخت از زمين كشيد و گريز از فضا گرفت

وان اختري كه چشم به راه سپيده بود

كم كم نظر ز منظره ي خاك وا گرفت

ديگر مرا نماند گواهي به مدعا

در اين ميان ، سياهي تاريك رهروي

با سوسوي چراغي از آن دور ديده شد

چون گردباد كوچكي از راه دررسيد

كم كم صداي پاي خفيفش شنيده شد

پيري خميده بود و چراغي به دست داشت

نور چراغ ، چيره به نور سپيده شد

آمد كنار قبري زانو زد و نشست

آهي كشيد و پرده ي صبرش دريده شد

آغاز گريه كرد و چنان شد كه از نخست

گويي براي آه و فغان آفريده شد

من خيره ماندم از اثر اين دو ماجرا

ده ، همچو خفته اي كه ز خواب سحر پرد

چشمي گشود و خورد به آهستگي تكان

شب مرده بود و نور سپيد ستاره ها

هي رفته رفته كم شد و روشن شد آسمان

از قلب ده ، صداي بلند اذان صبح

پيچيد در سكوت افق با طنين آن

گنجشك ها ترانه سرودند با نسيم

در شاخ و برگ كھنه چناران سخت جان

آميخت بانگ زنجرهه ها و كلاغ ها

از دور ، با صداي خروسان صبح خوان

آورد باد مست سحر ، بوي آشنا

نور لطيف صبحگھان سايه زد به كوه

دنبال آن غبار كمي در فضا دميد

پير از كنار گور به پا خاست با چراغ

باد سحر چراغ ويرا كشت و آرميد

داد آسمان ز پنجره ي قرمز افق

شادي كنان ز جنبش خورشيد خود اميد

گلرنگ شد فروغ مه آلود بامداد

نور پريده رنگ سحر از فضا رميد

پير شكسته پشت روان شد به سوي ده

بر روي چوبدستي باريك خود خميد

در گرد جاده ، سايه اش افتاد با عصا


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد