چراغ خرمني از دور پيداست
شب مھتاب ، در آن سوي جاده
صداي پر طنين سم اسبي
شود هر لحظه در صحرا زياده
درختانند با بادي به نجوا
سر از مستي به گوش هم نھاده
كنار جاده ها مسكن گزيده
سياهيشان چو دزدان پياده
غريو دوردست آبشاري
چو بانگ مست خيزد بي اراده
سگان نر برآرند از جگر بانگ
به پاسخگويي سگھاي ماده
نماي قريه در تاريكي شب
چو كندوييست بر پھلو فتاده
به طاق كلبه هايش پرتو ماه
تو گويي طاقه ي ديبا گشاده
به چشم آيد رخ دهقان پيري
كه زير نور فانوس ايستاده
نمايان كرده نور صورتي رنگ
خطوطي را در آن سيماي ساده
خطوطي را كه جاي پاي غمھاست
غم شبھا و اشك صبحدمھاست
چو برخيزند مرغان بيابان
ز روي سيم ها در رهگذرها
درخشد سيم ها در نور مھتاب
چنان برق مجسم در نظر ها
صداي محو آوازي از آن دور
نھد تا لحظه اي از خود اثرها
طنين افكن شود در شام خاموش
ز سياحي غريب آرد خبرها
دمد پاتي كنان دهقان فرتوت
غباري تيره در كوه وكمرها
غباري چون بخار گرم آهك
و يا دودي كه خيزد از شررها
جدا سازد نسيمي گندم از كاه
براند كاه و بردارد ثمرها
نھد در يك طرف تلي ز گندم
دهد رجحانش از زردي به زرها
برايد چون غبار از ريزش كاه
صدايي نرمتر از بانگ پرها
برد بادي در آن خاموشي شب
ز خرمن ها ، سرود برزگرها
بھم ريزد سكوت شب سرانجام
ز آهنگي نشاط انگيز و آرام
صفير داس دهقانان شبخيز
هياهو مي كند در كشتزاران
ز رقص خوشه موج افتد به خرمن
چنان كز بادها در چشمه ساران
به گندم زار ها تابيده مھتاب
چو باراني كه بارد در بھاران
سرود چند دهقان دروگر
درآميزد به بانگ جويباران
طنين مبھم زنگ شترها
به گوش آيد هماهنگ قطاران
سواد قلعه اي ويران غمگين
به دل جا داده راز روزگاران
زهم پاشيده چون دودي غم آلود
سياهي هاي موهوم چناران
رسد عطر خيال انگيز صحرا
به كنه خاطرات رهگذاران
مكان گيرد در آن گنجينه ي راز
چو در گنج نھان ، انبوه ماران
به گوش آيد هنوز از خرمني دور
صداي گفتگوي آبياران
زند چشمك دو اختر بر سر كوه
در اعماق سياهيھاي انبوه