مرگ پرنده

مشاور شركت بيمه پارسيان

مرگ پرنده

۳۳ بازديد

 

شب ، باد پر شكسته

مي رفت و ناله مي كرد

مستانه در سياهي

هر سو كشاله مي كرد

در گوشه هاي تاريك

در سايه هاي نمنك

مي سود پنجه بر سنگ

ميكوفت سينه بر خاك

ميبرد شاخه ها را

بازيكنان به هر سو

مي راند سايه ها را

چون گله هاي آهو

خاموش بود صحرا

مھتاب روشني بخش

مي كرد نور خود را

بر سينه ي زمين پخش

از لاي شاخساران

سر مي كشيد و مي ديد

تاريكي زمين را

در زير سايه ي بيد

اسرار نيمه شب را

مي جست و خنده مي كرد

برگي ز شاخه مي جست

بادش پرنده مي كرد

تنھا با شاخ فندق

مي خواند سھره ي پير

مي بافت نغمه اش را

چون دانه هاي زنجير

در زير آسمان كوه

سرد و سياه و سنگين

پر كرده بود دامن

از سايه هاي رنگين

اندام آهنينش

در روشنايي ماه

چون قلعه هاي جادو

مي بست بر نظر راه

دامان موجدارش

از دور ديده ميشد

تا گوشه هاي صحرا

با شب كشيده ميشد

بالايش آسمانھا

با اختران در هم

چون كشت نو دميده

با قطره هاي شبنم

مرغان نيمه وحشي

بر شاخه ي درختان

آهسته مي نشستند

غمگين چو تيره بختان

گاهي پياده ميگشت

لي لي كنان نسيمي

صحراي بيكرانه

پر ميشد از شميمي

خم ميشد از نھيبش

هر لحظه شاخ و برگي

ميزد نسيم خاموش

شيون ز بيم مرگي

دنبال باد ولگرد

بازيكنان نگاهم

ميرفت و شمع مھتاب

تنھا چراغ راهم

ناگه به لرزه آمد

انگشت شاخساري

مرغي تپيد و افتاد

در موجي از غباري

بر خاك نرم و نمناك

غلتيد و پرپري زد

بادي كه ناله مي كرد

آهنگ ديگري زد

يك لحظه ايستادم

خاموش و سرفكنده

تا ديده برنگيرم

از جنبش پرنده

چشمم چو آشنا شد

با سايه و سياهي

ديدم پرنده بر خاك

جان ميكند چو ماهي

برگي سپس عقب رفت

تابيد نور مھتاب

گويي كه مرغ خفته

زد غوطه در دل آب

آنگاه چشم من ديد

گنجشكي آرميده

در تيرگي خزيده

از روشني رميده

از حلقه هاي ياران

رخت سفر گرفته

در زير بارش ماه

سر زير پر گرفته

آن روز شامگاهان

او بود و همسفرها

كانگونه مي گشودند

مستانه بال و پرها

از روي كوهساران

چون برق مي پريدند

ابر سياه شب را

با سينه مي دريدند

گويي به يادشان بود

آن همرهان هشيار

از دره هاي خاموش

افسانه هاي بسيار

ناگه پريد و برخاست

سنگي ز يك فلاخن

از ضربتش زيان ديد

بال پرنده ي من

افتاد چون ستاره

در پنجه ي درختي

بر شاخه اي برهنه

مسكن گرفت لختي

چون طاقتش ز كف رفت

زان شاخه سرنگون شد

در پيش پايم افتاد

غلتيد و غرق خون شد

اينك پرنده ي من

ديگر نفس نمي زد

قلب تپنده ي او

با صد هوس نمي زد

اشك ستاره و ماه

با اشك من درآميخت

چون قطره هاي شبنم

بر بال او فروريخت


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد