محبوس

مشاور شركت بيمه پارسيان

محبوس

۳۱ بازديد

 

ساعتي از نيمه شب گذشت و سياهي

چھره بر آن ميله هاي پنجره ماليد

باد شب از زير طاق سبز درختان

سينه كشان در رسيد و غمزده ناليد

سايه ي كمرنگي از سپيدي مھتاب

روشني افكند بر قيافه ي محبوس

چين و شكن هاي چھره اش همه جان يافت

چون رگه ي سنگ زير پرتو فانوس

در پي هم ضربه هاي ساعت زندان

زنجرگان را ز خواب ناز برانگيخت

چشمه ي آوازشان ز حنجره جوشيد

نغمه ي آنھا به بانگ باد درآميخت

در دل زندان سرد ، وحشت و سرما

چرخ زنان در سكوت و واهمه ميگشت

ظلمت شب با درنگ دوزخي خويش

همھمه ميكشت و بين همھمه ميگشت

در دل ديوار نم كشيده ي زندان

جانوران را هزار گونه صدا بود

وز بن سوراخ هاي گمشده ي سقف

غلغله اي پخش در سكوت فضا بود

رشته طنابي ز نور غمزده ي ماه

روزنه را مي گشود و سر زده ميتافت

در بن سرداب مي گرفت به ميخي

ماه ، بديناسان كلاف واشده ميبافت

چھره ي محبوس زير پرتو مھتاب

آبله گون و پريده رنگ و كسل بود

عرصه ي پيشاني اش فشرده و كوتاه

چين جبينش نشان عقه ي دل بود

در گره ي ابروان پھن و سياهش

راز نھانش نھفته بود و هويدا

اشك فرو ميچكيدش از بن مژگان

آه برون مي دويدش از دل شيدا

قطره ي اشكي چو خشك و يخ زده ميشد

بر رخش آهسته ميگشود نواري

بر مس سيماي او كه رنگ شفق داشت

زنگ غم كنون فشانده بود غباري

شانه ي يخ كرده و كرخ شده ي او

خم شده بود از فشار پنجه ي سرما

از تن او رفته بود طاقت فرياد

در دل او مانده بود حسرت گرما

همچو درختي كه از نسيم بلرزد

خسته و خاموش بود و در هيجان بود

پيكر بيمار او ، نحيف و خميده

از پس پيراهني دريده عيان بود

موي پريشان او ز شيطنت باد

يك نفس آرامش و قرار نمي ديد

از وزش باد شب كه قھقھه مي زد

پيكر زارش به جز فشار نمي ديد

با همه انديشه ها و با همه غمھا

خواب به چشمان او چكيد و فرورفت

ز هر جگر سوز يأس در دل او ماند

مرغ سبك بال هوش از سر او رفت

باد ، دگرباره ناله كرد و سرانجام

از تب و تاب اوفتاد و همھمه كم شد

ديده ي محبوس ناگھان به هم آمد

بي حركت در كنار پنجره خم شد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد