من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

هوس ها

۳۳ بازديد

 

چو باز ايد شبانگاهان آبي

من و اين بام سبز آسمان ها

من و اين كوهساران مه آلود

من و اين ابرها ، اين سايبان ها

دوم در بيشه زاران چون مه سبز

وزم در كوهساران چون دم باد

بلغزم در نشيب دره ي ژرف

به بوي صبح چون خورشيد مرداد

به رقص آرم چو موجي خرمن زرد

چو بادي خوشه ها گيرم در آغوش

روم پاي تھي در كشتزاران

بنوشم عطر جنگل هاي خاموش

سرايم با غريو آبشاران

شبانگاهان ، سرودي آسماني

نھم دل بر طنين نغمه ي خويش

چو لغزد در سكوت جاوداني

شوم مھتاب و پر گيرم شبانگاه

بر آن درياي ژرف آسمان رنگ

بر آن امواج خشم آلود ساحل

كه سر كوبند چون ديوانه بر سنگ

شوم عطري گريزان و سبكروح

در آميزم به باد شامگاهي

بپيچم در مشام اختر و ماه

بگنجم در جھان مرغ و ماهي

شوم در جام ظلمت ، باده ي صبح

بتابم گونه ي شب زنده داران

چو برگ مرده اي ، افتان و خيزان

به رقص آيم كنار جويباران

جھان ماندست و اين زيبا هوسھا

كه هر دم مي كشانندم به دنبال

چنانم در دل انگيزند غوغا

كه با مھتاب ها گيرم پر و بال

ازين پس ، اين من و اين شادي عمر

من و اين دشتھا ، اين بوستانھا

چو بازآيد شبانگاهان آبي

من و اين بام سبز آسمانھا


مرداب

۲۹ بازديد

 

شب ها ، در آبگينه ي مرداب هاي سبز

آنجا كه نيزه هاي جگن رفته تا به ماه

آنجا كه ماهيان درخشان لعلگون

چشمان گشوده اند به تاريكي سياه

آنجا كه عطر وحشي گلھاي آبزي

پيچيد در مشام خدايان تيرگي

آنجا كه شھد روشن مھتاب آسمان

بر زهر شام تيره گرفتست چيرگي

آنجا كه ماه مي شكند در دهان موج

چون قرص آتشي كه در آب افكند شرار

آنجا كه خفته اند بر اطراف آبگير

مرغابيان پير ، در انديشه ي فرار

آنجا كه نوشخند پركنده ي نسيم

چين افكند به چھره ي مرداب آشنا

آنجا كه از تپيدن امواج بيشمار

گاهي در آب گل شده ، برگي كند شنا

آنجا كه ... درشت بلند پاي

مستانه ميدوند بر امواج پر غرور

آنجا كه ناله هاي غريبانه ي وزغ

پيچيده در سكوت چمنزارهاي دور

آنجا كه پاي رهگذري رانده از حيات

لغزيده بر كرانه ي نمناك آبگير

آنجا كه مژده آورد از مرگ او هنوز

آواي نرم خم شدن ساقه هاي پير

آنجا در آن سكوت غم انگيز لايزال

آنجا كه مرگ طعنه زند : كاين مزار تست

بانگي نھيب مي زندم از درون دل

كاين سرنوشت تست كه در انتظار تست


ملال تلخ

۳۱ بازديد

 

گر از ديار خدايان آسمان بودم

ز تنگناي شبم لحظه اي رهايي بود

ملال تلخ سفر مي نشاندم از مي عشق

اگر نگاه ترا با من آشنايي بود

چه شام ها كه سر آمد چه روزها كه گذشت

بدين اميد كه از عشق بھره اي گيرم

درين خيال خطا لحظه ها به غفلت رفت

كه بوسه اي ز لبي يا ز چھره اي گيرم

چه شامھا كه دل افسرده از تباهي عمر

به ياد عشق تو بگريختم ز صحبت خويش

به ياد آن همه شبھا كه رفت و بازنگشت

چراغ عشق برافروختم به خلوت خويش

چه شامھا كه هماهنگ با نشستن روز

نگاه دور ترا نيز آرزو كردم

در آن غروب گوارا كه رنگ مستي داشت

ز خويش رفتم و با خويش گفتگو كردم

در آن دو اشك كه بر دامنم چكيد وگذشت

نگاه كردم و ديدم غم گذشته ي خويش

به يك نظاره در آن قطره ها روان ديدم

اميد رفته و اندوه بازگشته ي خويش

به ياد آن همه شبھا و روزها كه گريخت

مرا به دفتر دل ، نقش يادگاري ماند

اميد گمشده چون كاروان رسيد و گذشت

ز كاروان گريزان او ، غباري ماند

چو روز شب كه دو اسبان كاروان بودند

تو نيز ، قافله سالار كاروان بودي

چراغ عمر تو ، هر جا كه هست ، روشن باد

اگرچه عمر مرا ، شمع نيمه جان بودي

ستارگان همه دانند و آسمان ها نيز

كه هر چه بود ، مرا آرزوي فردا بود

دريغ و درد ، كزين پيشتر ندانستم

كز آن سياه شبم ، سرنوشت ، پيدا بود


چشم ها و دست ها

۲۸ بازديد

 

شب در رسيد و ، وحشت آن چشم بي نگاه

چون لرزه هاي مرگ ، تنم را فراگرفت

در ژرفناي خاطر من ، جستجوكنان

دستي فروخزيد و مرا آشنا گرفت

در پنجه هاي وحشي او ماندم از خروش

فرياد من ز وحشت او در گلو شكست

چشم ستاره اي بدرخشيد و ، نور ماه

چون تير در سياهي چشمم فرو نشست

يك لحظه ، آسمان و درختان و ابرها

در هم شدند و محو شدند و نھان شدند

يك لحظه ، آن دو چشم گنھكار دوزخي

از پشت پرده هاي سياهي عيان شدند

چون پرده اي كه رنگ بر آن ميدود به خشم

گيتي پر از غبار شد و تيرگي گرفت

يك لحظه ، هر چه بود خموشي گزيد و مرد

گفتي هراس مرگ بر او چيرگي گرفت

تنھا دو چشم سرخ ، دو چشمي كه ميگداخت

نزديك شد ، گداخته شد ، شعله بركشيد

اول ، دونقظه بود كه درتيرگي شكفت

وانگه ، دو نور سرخ از آن هر دو سر كشيد

گفتي ز چشم مرگ ، زمان ، قطره قطره ريخت

در قطره هاي دمبدمش ، زندگي فسرد

در نور آن دو چشم كه لرزيد و خيره ماند

باز آن دو دست سرد ، گريبان من فشرد

در پنجه هاي وحشي او ماندم از خروش

فرياد من ز وحشت او در گلو شكست

چشم ستاره اي بدرخشيد و ، نور ماه

چون تير ، در سياهي چشمم فرو نشست

ناليدم از هراس و ، در آفاق بي فنا

گم شد صداي زير وبم ناله هاي من

ظلمت فرا رسيد و نسيم از نفس فتاد

بشكست در گلوي خموشي ، صداي من


در هر چه هست و نيست

۲۹ بازديد

 

در مرگ عاشقانه ي نيلوفران صبح

در رقص صوفيانه ي اشباح و سايه ها

در گريه هاي سرخ شفق بر غروب زرد

در كوهپايه ها

در زير لاجورد غم انگيز آسمان

در چھره ي زمان

در چشمه سار گرم و كف آلود آفتاب

در قطره هاي آب

در سايه هاي بيشه ي انبوه دوردست

در آبشار مست

در آفتاب گرم و گدازان ريگزار

در پرده ي غبار

در گيسوان نرم و پريشان بادها

در بامدادها

در سرزمين گمشده اي بي نشان و نام

در مرز و بوم دور و پريوار يادها

درنوشخند روز

در زهرخند جام

در خالھاي سرخ و كبود ستارگان

در موج پرنيان

در چھره ي سراب

در اشكھا كه مي چكد از چشم آسمان

در خنجر شھاب

در خط سبز موج

در ديده ي حباب

در عطر زلف او

در حلقه هاي مو

در بوسه اي كه ميشكند بر لبان من

در خنده اي كه ميشكفد بر لبان او

در هرچه هست و نيست

در هر چه بود و هست

در شعله ي شراب

در گريه هاي مست

در هر كجا كه مي گذرد سايه ي حيات

سرمست و پر نشاط

آن پيك ناشناخته ميخواندم به گوش

خاموش و پر خروش

كانجا كه مرد مي سترد نام سرنوشت

و آنجا كه كار مي شكند پشت بندگي

رو كن به سوي عشق

رو كن به سوي چھره ي خندان زندگي


از درون شب

۲۸ بازديد

 

تو ، اي چشم سيه ! با شعله ي خويش

شبانگاهان ، دلم را روشني بخش

بسوزانم درين تاريكي مرگ

ز چنگال گناهم ايمني بخش

خدا را ، آسمانا ! در فروبند

ز شيوه هاي خاموشم مپرهيز

به چاه اخترانم سرنگون ساز

ز دار كھكشانھايم بياويز

خدا را ، آسمانا ! پرده بفكن

مرا از چشم اخترها نھان كن

تنم در كوره ي خورشيد بگداز

مرا پاكيزه دل ، پاكيزه جان كن

خدا را ، ماهتابا ! چھره بفروز

مرا درچشمه ي خود شستشو ده

به اشك نامرادي آشنا ساز

ز اشك پارسايي آبرو ده

بكوب اي دست مرگ ، اي پنجه ي مرگ

به تندي بردرم ، تا درگشايم

تو مرغان قفس را پر گشودي

من اين مرغ قفس را پر گشايم

به تندي حلقه بر در زن ، مگو كيست

كه در زندان هستي چون مني هست

به گوشم در دل شبھاي خاموش

صداي خنده ي اهريمني هست

شبم تاريك شد تاريكتر شد

نمي تابد ز روزن آفتابي

نمي تابد درين بيغوله ي مرگ

شبانگاهان ، فروغ ماهتابي

خدايانند و اخترها و شب ها

گواه گريه هاي شامگاهم

نميدانند اين بيگانه مردم

كه در خود ، اشكھا دارد نگاهم

مرا ، اي سوز تب ! در بستر خويش

بسوزان ، شعله ور كن روشني بخش

مرا زين لرزش گرم تب آلود

خدا را ، لذتي اهريمني بخش

مرا ، اي دست خون آشام تقدير

گريبان گير و در ظلمت رها كن

مرا بر يال استرها فروبند

مرا از بال اخترها جدا كن

مرا در زير دندانھاي مريخ

به نرمي خرد كن ، كم كم فرو ريز

مرا در آسياي كھنه ي چرخ

غباري ساز و در كام سبو ريز

بكوب اي دست مرگ امشب درم را

كه از من كس نمي گيرد سراغي

شب تاريك من بي روشني ماند

تو ، اي چشم سيه ! بر كن چراغي


ناله اي در سكوت

۲۹ بازديد

 

زين محبسي كه زندگي اش خوانند

هرگز مرا توان رهايي نيست

دل بر اميد مرگ چه مي بندم

ديگر مرا ز مرگ ، جدايي نيست

مرگ است ، مرگ تيره ي جانسوز است

اين زندگي كه مي گذرد آرام

اين شام ها كه مي كشدم تا صبح

وين بام ها كه مي كشدم تا شام

مرگ است ، مرگ تيره ي جانسوز است

اين لحظه هاي مستي و هشياري

اين شامھا كه مي گذرد در خواب

و آن روزها كه رفت به بيداري

تا چند ، اي اميد عبث ، تا چند

دل برگذشت روز و شبان بستن ؟

با اين دو دزد حيله گر هستي

پيمان مھر بستن و بگسستن ؟

تا كي برايد از دل تاريكي

چشمان روشني زده ي خورشيد ؟

تا كي به بزم شامگھان خندد

اين ماه ، جام گمشده ي جمشيد ؟

دندان كينه جوي خدايانست

چشمان وحشيانه ي اخترها

خندد چو دست مرگ فروپيچد

طومار عمر بھمن و آذرها

دانم شبي به گردن من لغزد

اين دست كينه پرور خون آشام

دانم شبي به غارت من خيزد

آن ديدگان وحشي بي آرام

تا كي درون محبس تنھايي

عمري به انتظار فرو مانم

تا كي از آنچه هست سخن گويم ؟

تا كي از آنچه نيست سخن رانم ؟

جانم ز تاب آتش غم ها سوخت

اي سينه ي گداخته ، فريادي

اي ناله هاي وحشي مرگ آلود

آخر فرا رسيد به امدادي

سوز تب است و واهمه ي بيمار

مرگ است و راه گمشدگان درپيش

اشك شب است و آه سحرگاهان

وين لحظه هاي تيرگي و تشويش

در حيرتم كه چيست سرانجامم

زيرا از آنچه هست ، حذر دارم

زين مرگ جاودانه گريزانم

در دل ، اميد مرگ دگر دارم

اينك تو ، اي اميد عبث ! بازاي

وينك تو ، اي سكوت گران ! بگريز

اي ماه آرزو كه فرو خفتي

بار دگر ، كرشمه كنان برخيز

جانم به لب رسيد و تنم فرسود

اي آسمان ! دريچه ي شب وكن

اي چشم سرنوشت ، هويدا شو

او را كه در منست هويدا كن


بر گور بوسه ها

۳۰ بازديد

 

زانجا كه بوسه هاي تو آن شب شكفت و ريخت

امروز ، شاخه هاي كھن سر كشيده اند

نقش ترا كه پرتو ماه آفريده بود

خورشيدها ربوده و در بركشيده اند

شب در رسيد و ، شعله ي گوگردي شفق

بر گور بوسه هاي تو افروخت آتشي

خورشيد تشنه خواست كه نو شود به ياد روز

آن بوسه را كه ريخته از كام مھوشي

ماندم بر آن مزار و ، شب از دور پر گشود

تك تك برآمد از دل ظلمت ، ستاره ها

خواندم ز ديدگان غم آلود اختران

از آخرين غروب نگاهت اشاره ها

چون برگ مرده اي كه درافتد به پاي باد

ياد تو با نسيم سبكخيز شب گريخت

وان خنده اي كه بر لب تو نقش بسته بود

پژمرد و ، در سياهي شب چون شكوفه ريخت

ديدم كه در نگاه تو جوشيد موج اشك

گلبرگ بوسه هاي تو شد طعمه ي نسيم

ديدم ترا كه رفتي و آمد مرا به گوش

آواي پاي رهگذري در سكوت و بيم

بي آنكه بر تو راه ببندد ، نگاه من

اي آشنا ! گريختي از من ، گريختي

چون سايه اي كه پرتو ماه آفريندش

پيوند خود ز ظلمت شبھا گسيختي

اينجا مزار گمشده ي بوسه هاي تست

و آن دورتر ، خيال تو بنشسته بي گناه

من مانده ام هنوز در ين دشت بي كران

تا از چراغ چشم تو گيرم سراغ راه


سرگذشت

۳۲ بازديد

 

شب ها ، به كنج خلوت من مي گفت

افسانه هاي روز جدايي را

با خنده هاي تلخ ، نھان ميداشت

در چشم خويش ، راز خدايي را

آن آتشي كه شعله به جان مي زد

ديگر نمي شكفت به چشمانش

وز گريه هاي تلخ پشيماني

اشكي نمي نشست به دامانش

شوقي كه جاودانه مرا مي سوخت

ديگر نمي گداخت نگاهش را

وان قطره هاي اشك شبانگاهي

از دل نمي زدود گناهش را

چشمي كه با نگاه سخن مي گفت

افسانه هاي روز جدايي داشت

چون غنچه ي كبود سحرگاهي

از خواب ناز ، ديده گشايي داشت

در چشم او كه آينه ي دل بود

ديدم كه عشق گمشده پيدا نيست

ديدم كه در نگاه گنھكارش

روز و شبان رفته ، هويدا نيست

ديدم كه با نگاه ، مرا ميراند

بي آنكه با اميد فراخواند

ديدم كه با سكوت سخن مي گفت

بي آنكه با نگاه سخن راند

مي خواستم به دامنش آويزم

تا بشكنم سكوت غم افزا را

چندان كشم به ظلمت شبھا دست

تا واكنم دريچه ي فردا را

ميخواستم به گريه فرو خوانم

در گوش او حديث پريشاني

ميخواستم به مويه فرو ريزم

در پاي او سرشك پشيماني

مي خواستم چو ابر سيه دامن

از چشمھا ستاره فروبارم

وان اختران گرم فروزان را

در آسمان دامن او بارم

ميخواستم به تيرگي شبھا

شمعي ز چشم روشن او گيرم

ميخواستم ز وحشت تنھايي

چون شعله اي به دامن او گيرم

مي خواستم به گونه ي من لغزد

اشكي ز ديدگان پشيمانش

ميخواستم به شانه ي من ريزد

انبوه گيسوان پريشانش

چندان فسانه هاي عبث خواندم

تا خاطرات گمشده باز آرم

وان عشق دلفريب خدايي را

چونان كه رفته بود ، فراز آرم

چشمم چه اشكھا كه به دامن ريخت

تا با نگاه دوست ، سخن گويد

وز دل ، غبار تيره ي حرمان را

با قطره هاي اشك فرو شويد

اما نگاه غمزده اش مي گفت

بنگر كه آنچه رفت ، هويدا نيست

بر گور خاطرات فرومرده

نوري ز شمع سوخته پيدا نيست

اينك ، درون محبس شبھا ، من

سر مي كنم حديث جدايي را

تا كي به شامگاه گرفتاري

جويم فروغ صبح رهايي را

سر مي نھم به دامن تنھايي

تا در نگاه چشم وي آويزم

وز آتشي كه روشني دل بود

بار دگر ، شراره برانگيزم

شايد كه يار گمشده باز ايد

وان ماجراي رفته ز سر گيرد

تا ناله هاي وحشت و نوميدي

در سينه ام طنين دگر گيرد


در چشم ديگري

۲۹ بازديد

 

در آسمان آبي اين چشم ناشناس

چون آسمان خاطره ي من ستاره ايست

ديدم ترا كه جلوه كنان در نگاه او

با من چنانكه بود ، هنوزت اشاره ايست

مي بينمت هنوز درين چشم ناشناس

اين چشم ناشناس كه رفت از برابرم

گويي تويي كه باز چو خورشيد شامگاه

ميتابي از دريچه ي روزن به خاطرم

آهنگي از نگاه تو مي آيدم به گوش

چون موج هاي خاطره ، غمگين و دلنواز

ميسوزدم به مستي و مي تابدم ز شوق

مي خواندم به گرمي و مي راندم به ناز

در ماهتاب خاطره مي بينمت هنوز

با آن شكنج زلف كه افشانده اي به دوش

گاهي به ناز مي گذري از برابرم

تا از درون سينه برانگيزي ام خروش

مي بينمت كه گام فرا مي نھي به پيش

در جامه اي سپيد كه پوشانده پيكرت

پيراهني كه دوخته اي از حرير ابر

چون آبشار نور ، فروريزد از برت

يك لحظه ، باز ميشنوم نغمه اي ز دور

آغشته با غبار زراندوز خاطرات

دل مي نھم به ناله ي پنھاني نسيم

تا بشنوم ترانه ي گمگشته ي حيات

مي آيدم به گوش ، صدايي شكسته وار

كز آن شراب خاطره در جام من بريز

زان باده ي نگاه كه در جام چشم تست

چون ساقيان ميكده در كام من بريز

بيچاره من ، كه باز به دامان آرزو

سر مي نھم كه بشنوم آهنگ ديگرت

غافل كه آن نواي فريبنده ، ديرگاه

افسرده در سياهي چشم فسونگرت

اما هنوز ، در دل اين چشم ناشناس

گويي خيال تست كه مي آيدم به چشم

مي بينمت هنوز ، كه مي خواني ام به ناز

مي بينمت هنوز ، كه مي راني ام به خشم

من مانده بر دريچه ي اين چشم ناشناس

چون دزد آشنا كه بكاود ز روزني

شايد چو نور ماه ، درايم به خوابگاه

بينم كه در سياهي شب ، خيره بر مني