سرگذشت

مشاور شركت بيمه پارسيان

سرگذشت

۳۳ بازديد

 

شب ها ، به كنج خلوت من مي گفت

افسانه هاي روز جدايي را

با خنده هاي تلخ ، نھان ميداشت

در چشم خويش ، راز خدايي را

آن آتشي كه شعله به جان مي زد

ديگر نمي شكفت به چشمانش

وز گريه هاي تلخ پشيماني

اشكي نمي نشست به دامانش

شوقي كه جاودانه مرا مي سوخت

ديگر نمي گداخت نگاهش را

وان قطره هاي اشك شبانگاهي

از دل نمي زدود گناهش را

چشمي كه با نگاه سخن مي گفت

افسانه هاي روز جدايي داشت

چون غنچه ي كبود سحرگاهي

از خواب ناز ، ديده گشايي داشت

در چشم او كه آينه ي دل بود

ديدم كه عشق گمشده پيدا نيست

ديدم كه در نگاه گنھكارش

روز و شبان رفته ، هويدا نيست

ديدم كه با نگاه ، مرا ميراند

بي آنكه با اميد فراخواند

ديدم كه با سكوت سخن مي گفت

بي آنكه با نگاه سخن راند

مي خواستم به دامنش آويزم

تا بشكنم سكوت غم افزا را

چندان كشم به ظلمت شبھا دست

تا واكنم دريچه ي فردا را

ميخواستم به گريه فرو خوانم

در گوش او حديث پريشاني

ميخواستم به مويه فرو ريزم

در پاي او سرشك پشيماني

مي خواستم چو ابر سيه دامن

از چشمھا ستاره فروبارم

وان اختران گرم فروزان را

در آسمان دامن او بارم

ميخواستم به تيرگي شبھا

شمعي ز چشم روشن او گيرم

ميخواستم ز وحشت تنھايي

چون شعله اي به دامن او گيرم

مي خواستم به گونه ي من لغزد

اشكي ز ديدگان پشيمانش

ميخواستم به شانه ي من ريزد

انبوه گيسوان پريشانش

چندان فسانه هاي عبث خواندم

تا خاطرات گمشده باز آرم

وان عشق دلفريب خدايي را

چونان كه رفته بود ، فراز آرم

چشمم چه اشكھا كه به دامن ريخت

تا با نگاه دوست ، سخن گويد

وز دل ، غبار تيره ي حرمان را

با قطره هاي اشك فرو شويد

اما نگاه غمزده اش مي گفت

بنگر كه آنچه رفت ، هويدا نيست

بر گور خاطرات فرومرده

نوري ز شمع سوخته پيدا نيست

اينك ، درون محبس شبھا ، من

سر مي كنم حديث جدايي را

تا كي به شامگاه گرفتاري

جويم فروغ صبح رهايي را

سر مي نھم به دامن تنھايي

تا در نگاه چشم وي آويزم

وز آتشي كه روشني دل بود

بار دگر ، شراره برانگيزم

شايد كه يار گمشده باز ايد

وان ماجراي رفته ز سر گيرد

تا ناله هاي وحشت و نوميدي

در سينه ام طنين دگر گيرد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد