در آسمان آبي اين چشم ناشناس
چون آسمان خاطره ي من ستاره ايست
ديدم ترا كه جلوه كنان در نگاه او
با من چنانكه بود ، هنوزت اشاره ايست
مي بينمت هنوز درين چشم ناشناس
اين چشم ناشناس كه رفت از برابرم
گويي تويي كه باز چو خورشيد شامگاه
ميتابي از دريچه ي روزن به خاطرم
آهنگي از نگاه تو مي آيدم به گوش
چون موج هاي خاطره ، غمگين و دلنواز
ميسوزدم به مستي و مي تابدم ز شوق
مي خواندم به گرمي و مي راندم به ناز
در ماهتاب خاطره مي بينمت هنوز
با آن شكنج زلف كه افشانده اي به دوش
گاهي به ناز مي گذري از برابرم
تا از درون سينه برانگيزي ام خروش
مي بينمت كه گام فرا مي نھي به پيش
در جامه اي سپيد كه پوشانده پيكرت
پيراهني كه دوخته اي از حرير ابر
چون آبشار نور ، فروريزد از برت
يك لحظه ، باز ميشنوم نغمه اي ز دور
آغشته با غبار زراندوز خاطرات
دل مي نھم به ناله ي پنھاني نسيم
تا بشنوم ترانه ي گمگشته ي حيات
مي آيدم به گوش ، صدايي شكسته وار
كز آن شراب خاطره در جام من بريز
زان باده ي نگاه كه در جام چشم تست
چون ساقيان ميكده در كام من بريز
بيچاره من ، كه باز به دامان آرزو
سر مي نھم كه بشنوم آهنگ ديگرت
غافل كه آن نواي فريبنده ، ديرگاه
افسرده در سياهي چشم فسونگرت
اما هنوز ، در دل اين چشم ناشناس
گويي خيال تست كه مي آيدم به چشم
مي بينمت هنوز ، كه مي خواني ام به ناز
مي بينمت هنوز ، كه مي راني ام به خشم
من مانده بر دريچه ي اين چشم ناشناس
چون دزد آشنا كه بكاود ز روزني
شايد چو نور ماه ، درايم به خوابگاه
بينم كه در سياهي شب ، خيره بر مني