تو ، اي چشم سيه
! با شعله ي خويششبانگاهان ، دلم را روشني بخش
بسوزانم درين تاريكي مرگ
ز چنگال گناهم ايمني بخش
خدا را ، آسمانا
! در فروبندز شيوه هاي خاموشم مپرهيز
به چاه اخترانم سرنگون ساز
ز دار كھكشانھايم بياويز
خدا را ، آسمانا
! پرده بفكنمرا از چشم اخترها نھان كن
تنم در كوره ي خورشيد بگداز
مرا پاكيزه دل ، پاكيزه جان كن
خدا را ، ماهتابا
! چھره بفروزمرا درچشمه ي خود شستشو ده
به اشك نامرادي آشنا ساز
ز اشك پارسايي آبرو ده
بكوب اي دست مرگ ، اي پنجه ي مرگ
به تندي بردرم ، تا درگشايم
تو مرغان قفس را پر گشودي
من اين مرغ قفس را پر گشايم
به تندي حلقه بر در زن ، مگو كيست
كه در زندان هستي چون مني هست
به گوشم در دل شبھاي خاموش
صداي خنده ي اهريمني هست
شبم تاريك شد تاريكتر شد
نمي تابد ز روزن آفتابي
نمي تابد درين بيغوله ي مرگ
شبانگاهان ، فروغ ماهتابي
خدايانند و اخترها و شب ها
گواه گريه هاي شامگاهم
نميدانند اين بيگانه مردم
كه در خود ، اشكھا دارد نگاهم
مرا ، اي سوز تب
! در بستر خويشبسوزان ، شعله ور كن روشني بخش
مرا زين لرزش گرم تب آلود
خدا را ، لذتي اهريمني بخش
مرا ، اي دست خون آشام تقدير
گريبان گير و در ظلمت رها كن
مرا بر يال استرها فروبند
مرا از بال اخترها جدا كن
مرا در زير دندانھاي مريخ
به نرمي خرد كن ، كم كم فرو ريز
مرا در آسياي كھنه ي چرخ
غباري ساز و در كام سبو ريز
بكوب اي دست مرگ امشب درم را
كه از من كس نمي گيرد سراغي
شب تاريك من بي روشني ماند
تو ، اي چشم سيه
! بر كن چراغي