زين محبسي كه زندگي اش خوانند
هرگز مرا توان رهايي نيست
دل بر اميد مرگ چه مي بندم
ديگر مرا ز مرگ ، جدايي نيست
مرگ است ، مرگ تيره ي جانسوز است
اين زندگي كه مي گذرد آرام
اين شام ها كه مي كشدم تا صبح
وين بام ها كه مي كشدم تا شام
مرگ است ، مرگ تيره ي جانسوز است
اين لحظه هاي مستي و هشياري
اين شامھا كه مي گذرد در خواب
و آن روزها كه رفت به بيداري
تا چند ، اي اميد عبث ، تا چند
دل برگذشت روز و شبان بستن ؟
با اين دو دزد حيله گر هستي
پيمان مھر بستن و بگسستن ؟
تا كي برايد از دل تاريكي
چشمان روشني زده ي خورشيد ؟
تا كي به بزم شامگھان خندد
اين ماه ، جام گمشده ي جمشيد ؟
دندان كينه جوي خدايانست
چشمان وحشيانه ي اخترها
خندد چو دست مرگ فروپيچد
طومار عمر بھمن و آذرها
دانم شبي به گردن من لغزد
اين دست كينه پرور خون آشام
دانم شبي به غارت من خيزد
آن ديدگان وحشي بي آرام
تا كي درون محبس تنھايي
عمري به انتظار فرو مانم
تا كي از آنچه هست سخن گويم ؟
تا كي از آنچه نيست سخن رانم ؟
جانم ز تاب آتش غم ها سوخت
اي سينه ي گداخته ، فريادي
اي ناله هاي وحشي مرگ آلود
آخر فرا رسيد به امدادي
سوز تب است و واهمه ي بيمار
مرگ است و راه گمشدگان درپيش
اشك شب است و آه سحرگاهان
وين لحظه هاي تيرگي و تشويش
در حيرتم كه چيست سرانجامم
زيرا از آنچه هست ، حذر دارم
زين مرگ جاودانه گريزانم
در دل ، اميد مرگ دگر دارم
اينك تو ، اي اميد عبث
! بازايوينك تو ، اي سكوت گران
! بگريزاي ماه آرزو كه فرو خفتي
بار دگر ، كرشمه كنان برخيز
جانم به لب رسيد و تنم فرسود
اي آسمان
! دريچه ي شب وكناي چشم سرنوشت ، هويدا شو
او را كه در منست هويدا كن