من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

شيشه و سنگ

۳۵ بازديد

 

من آن سنگ مغرور ساحل نشينم

كه ميرانم از خويشتن موج ها را

خموشم ، ولي در كف آماده دارم

كلاف پريشان صدها صدا را

چنان سھمناكم كه از هيبت من

نيايند سگماهيان در پناهم

چنان تيز چشمم كه زاغان وحشي

حذر مي كنند از گزند نگاهم

چنان تند خشمم كه هنگام بازي

نريزند مرغابيان سايه بر من

مبادا كه خواب من آشفته گردد

لھيب غضب بركشد شعله در من

نپوشاندم جامه پرداز دريا

از آن پيرهنھاي نرم حريرش

از آن مخمل خواب و بيدار سبزش

از آن اطلس روشنايي پذيرش

صدفھا و كفھا و شنھاي ساحل

به مرداب رو مي نھند از هراسم

من آن سنگم آن سنگ ، آن سنگ تنھا

كه هم آشنايم ، كه هم ناشناسم

غبار مرا گرچه دريا بشويد

ولي زنگ غم دارد آيينه ي من

مرا سنگ خوانند و دريا نداند

كه چون شيشه ، قلبي است در سينه ي من


پوپك

۳۰ بازديد

 

چون پوپكي كه مي رمد از زردي غروب

تا از ديار شب بگريزد به شھر روز

خورشيد هم گريخته است از ديار شب

اما پرش به خون شفق مي خورد هنوز

من نيز پوپكم

من نيز از غروب غم بي اميد خويش

خواهم كه رو كنم به تو ، اي صبح دلفروز

اما شب است و دفتر زركوب آسمان

با آن خطوط ميخي و ريز ستاره ها

از هم گشوده است و ورق مي خورد هنوز

من پوپكم ، گريخته از سرنوشت خويش

خونين شده ست كاكلم از پنجه ي عقاب

اين پنجه ، تاج بخت من از سر ربوده است

رنگين شده ست بال من از خون آفتاب

در چشم من ، غبار شب و دانه هاي شن

پركرده جاي خواب فراموش گشته را

من پوپكم ، گريخته از سرزمين خويش

در پشت سر گذاشته ياد گذشته را

كنون شكسته بال تر از مرغ آفتاب

از بيم شب به سوي تو پرواز مي كنم

اي آنكه در نگاه تو خورشيد خفته است

پرواز را به نام تو آغاز مي كنم


ميدان

۳۱ بازديد

 

شب چون گلي سياه ، پر افشانده در فضا

باران ريز ريز

عطر اقاقيا

بر بازوان چرب خيابان روبرو

خال چراغ ها

ساق سپيد و لخت زنان ، چون گلوي قو

در پيش چشم من

در پيش پاي من

خميازه هاي من

ستاره ي دور

تصويرها در آينه ها نعره مي كشند

ما را از چارچوب طلايي رها كنيد

ما در جھان خويشتن آزاد بوده ايم

ديوارهاي كور كھن ناله مي كنند

ما را چرا به خاك اسارت نشانده ايد ؟

ما خشت ها به خامي خود شاد بوده ايم

تك تك ستارگان ، همه با چشمھاي در

دامان باد را به تضرع گرفته اند

كاي باد ! ما ز روز ازل اين نبوده ايم

ما اشكھايي از پي فرياد بوده ايم

غافل ، كه باد نيز عنان شكيب خويش

ديريست كز نھيب غم از دست داده است

گويد كه ما به گوش جھان ، باد بوده ايم

من باد نيستم

اما هميشه تشنه ي فرياد بوده ام

ديوار نيستم

اما اسير پنجه ي بيداد بوده ام

نقشي درون آينه ي سرد نيستم

زيرا هر آنچه هستم بي درد نيستم

اينان به ناله ، آتش درد نھفته را

خاموش مي كنند و فراموش مي كنند

اما من آن ستاره ي دورم كه آبھا

خونابه هاي چشم مرا نوش مي كنند


پيكره ها

۳۱ بازديد

 

اي پيكره هايي كه نھان در دل سنگيد

افسوس كه سرپنجه ي خاراشكني نيست

نقشي اگر از تيشه ي فرهاد به جا ماند

جز تيشه ي نفرين شده ي گوركني نيست

هر پيكره ، چون نطفه ي نوري است كه خورشيد

با تابش خود در رحم سنگ نھاده ست

هر تيشه كه دندان فشرد بر جگر كوه

ره سوي جگر گوشه ي خورشيد گشاده ست

كس نيست كه با پنجه ي سودازده ي خويش

از سنگ برون آورد اين پيكره ها را

خاراشكني نيست ولي گوركني هست

تا در شكم خاك نھد پيكر ما را

دنياي تب آلوده كويري است كه در او

هر گام كه به بيراهه نھي ، دام مھلك است

هر خار كه مي رويد ازين كھنه نمكزار

گيسوي سواران فرورفته به خاك است

آن كيست كه پھناي بيابان بشكافد

در خلوت اين گمشدگان راه بجويد

آن كيست كه چون تيشه زند بر جگر كوه

اندام تراشيده اي از سنگ برويد

من كوهم و من سينه ي سوزان كويرم

از هم بشكافيد دلم را و سرم را

تا در دل من صد هوس گمشده بينيد

وندر سر من ، پيكره هاي هنرم را


زنده در گور

۳۱ بازديد

 

بھار امسال ، خاموش است

نه شمع غنچه اي در شمعدان شاخه ها دارد

نه آتشبازي سرخ و بنفش ارغوانھا را

بھار امسال ، بغضي در گلو دارد

فروغ خنده از سيماي او دور است

عروس آفتابش زنده در گور است

مگر سيلاب اشكش پاك گرداند

ز لوح سينه ي او حسرت رنگين كمانھا را


تيغ دو سر

۳۰ بازديد

 

تو آن دره ي سبز بي آفتابي

كه مه بر سر افشاندت نو بھاران

تو فرياد مرغابي جفت جويي

كه پر مي گشايد به دنبال ياران

تو ابري ، تو آن ابر اندوهگيني

كه اشكي به رخساره ي كوه پاشي

تو خورشيد بيمار پيش از غروبي

كه بر خاطرم گرد اندوه پاشي

تو پيشاني كوهساران صبحي

كه تاجي است از خنده ي آفتابت

تو گھواره ي شاخساران مستي

كه هر دم نسيمي دهد پيچ و تابت

ترا از جھاني دگر مي شناسم

ترا شير داد از ازل دايه ي من

درين تيره شبھا كه فردا ندارد

تو فانوسي و عشق تو ، سايه ي من

خدا اين دو دل را به تيغي دو سر دوخت

ازين يك ، رهايي نداد آن دگر را

طلسم است و ، با اشك نتوان زدودن

ازين تيغه ي سرد ، خون جگر را


كابوس

۳۳ بازديد

 

مھتاب رو به ساحل مغرب نھاده بود

در خلوت اتاق به جز من كسي نبود

قلب سياه ساعت شماطه مي تپيد

شب ميگذشت و لحظه ي ميعاد ميرسيد

ناگه صداي دور سگي در فضا شكست

از پشت قاب پنجره ، برق تلنگري

بر شيشه ي كبود ترك خورده نقش بست

ساعت ز كار خويش فرو ماند و گوش داد

آونگ او چو مردمك چشم مردگان

از گردش ايستاد

در پشت من ، دهان دري نيمه باز شد

نوري سفيد ، همچو غبار گچ از هوا

در خوابگاه ريخت

آنگه صداي لغزش پايي به روي فرش

تار سكوت را چو نخي بي صدا گسيخت

من ميھمان هر شبه ام را شناختم

اما هنوز طاقت برگشتنم نبود

قلبم درون سينه ي تاريك مي تپيد

نور از شكاف پنجره چون موم مي چكيد

ناگه دو دست سوخته ي استخوان نما

از پشت ، بر خميدگي شانه ام نشست

برگشتم از هراس

اين روح ناشناس

روحي كه چون شمايل شوم مقدسان

در زير روشنايي ماه ايستاده بود

صورت نداشت ، ليك لبي چون شكاف زخم

تا زير گوشھاي درازش كشيده داشت

خنديد و بيم خنده ي او در دلم نشست

فرياد من چو زوزه ي سگ در گلو شكست


مسافر

۳۱ بازديد

 

عاقبت از سرزمين گمشده ي خويش

آمدي اي كوله بار شوق تو بر دوش

شسته ز فيروزه هاي چشم تو ، خورشيد

رنگ هزاران غمي كه گشته فراموش

آمدي از ره بدين اميد كه دستي

باز كند ناگھان به خنده دري را

گوش تو كز سردي زمانه فسرده ست

بشنود آواي گرم منتظري را

پاي نھادي به روشنايي درگاه

سايه ي تو همچو قير گرم به در ريخت

نعره زنان كوفتي شقيقه ي در را

ليك ترا خاك انتظار به سر ريخت

نوري از آن سوي شيشه ها نتراويد

پنجره ها كورتر ز شب پره ها بود

باد ، دهان از سرود خويش تھي كرد

آنچه در اين سرزمين نبود ، صدا بود

پير شدي ناگه از گشفتي اين درد

خرد شدي ناگه از گراني اين بار

موي تو در يك نفس چو برف فرو ريخت

تكيه زدي از هراس خويش به ديوار

آمده بودي بدين اميد كه بر تو

باز كند هر دري به خنده دهان را

آمده بودي كه جام گوش تو نوشد

جرعه ي گرم صداي منتظران را

ليك نياسوده بازگشتي ازين راه

برق اميدي به خاطرت ندرخشيد

كام ترا آسمان تيره ي اين شھر

جرعه اي از جام آفتاب نبخشيد

ببينمت اي سالخورده مرد مسافر

ميروي و كوله بار درد تو بر دوش

در بن فيروزه هاي چشم تو ، خورشيد

با شفق لعلگون خود شده خاموش


حسرت

۳۳ بازديد

 

گونه ي شب شسته بود از گريه ي مھتاب

بسترم بي موج ، چون مرداب

ميرميد از ديدگانم خواب

ميگشودم پلكھاي بسته را از خشم

ميشمردم تيرهاي سقف را با چشم

بار اول طاق مي شد بار دوم جفت

خواب ، گويي چون پرستوها

در ميان تيرها مي خفت

ناگھان گھواره ي بي جنبش شب را

دست گرم نغمه اي جنباند

اين زن همسايه ي ما بود

كر كنار بستر طفلش

لاي لايي آشنا ميخواند

آنچه او ميخواند ، آواز دل من بود

در نھادم ، آتش اندوه روشن بود

كاشكي من نيز طفلي داشتم چون او

در كنارش تا سحر بيدار مي ماندم

كاشكي در خلوت شبھاي مھتابي

بر سر بالين او آواز ميخواندم

كمكم از افسون آن آواز

چشم طفلم جرعه اي از خواب مي نوشيد

وز شكاف پلكھاي من

جويبار اشك مي جوشيد

كودكم در خواب مي خنديد

از تبسم هاي او مھتاب مي خنديد

بوسه ها از گونه هايش مي ربودم من

زير لب ، گريان و خندان مي سرودم من

چون هوا را بازي دست تو بشكافد

خيره در رگھاي آبي رنگ بازوي تو ميگردم

ناگھان در چون دهاني گرم وا مي شد

مادرش از دور با من هم صدا مي شد

از تنت چون بوي شير تازه برخيزد

مست از بوي تو مي گردم

بسترم بيگانه بود از خواب

چيني شب ميدرخشيد از لعاب نيلي مھتاب

مادري گھواره مي جنباند

لاي لايي آشنا مي خواند

ماه در آيينه ي چشم تو مي سوزد

همچو شمعي شعله ور درش يشه ي فانوس

ناله اي از سينه ام برخاست

كودك من نيستي ، افسوس


گئوماتاي آسمان

۳۴ بازديد

 

يك شب ز تخت عرش فرو ميكشم ترا

ابليس ، اي كشنده ي پنھاني خدا

گر در گمان خلق ، تو ابليس نيستي

من دانم اي خداي پليدان ، تو كيستي

از دودمان پاك خدايان پيشتر

يك تن هنوز در حرم عرش زنده بود

يك تن كه چشم در پي آزار ما نداشت

ميلي به سوي فتنه و مرگ و بلا نداشت

پاكيزه تر ز اشك زلال ستاره بود

بخشنده تر ز ابر سپيد بھاره بود

بر بندگان خويش ، ستم ها روا نداشت

يك شب تو ، اي كس كه جز ابليس نيستي

دزدانه سوي خوابگه او شتافتي

او را درون بستر خود خفته يافتي

با تبر ، سينه ي گرمش شكافتي

آنگاه خود به تخت نشستي ، خدا شدي

وز راه و رسم مردمي او جدا شدي

هشدار ، اي كسي كه جز ابليس نيستي

خلق جھان هنوز نداند كه كيستي

هر چند تكيه بر سر جاي خدا زدي

در گوش خلق ، بانگ خوش آشنا زدي

يك شب ز تخت عرش فرو كشم ترا

ابليس ، اي كشنده ي پنھاني خدا