اي پيكره هايي كه نھان در دل سنگيد
افسوس كه سرپنجه ي خاراشكني نيست
نقشي اگر از تيشه ي فرهاد به جا ماند
جز تيشه ي نفرين شده ي گوركني نيست
هر پيكره ، چون نطفه ي نوري است كه خورشيد
با تابش خود در رحم سنگ نھاده ست
هر تيشه كه دندان فشرد بر جگر كوه
ره سوي جگر گوشه ي خورشيد گشاده ست
كس نيست كه با پنجه ي سودازده ي خويش
از سنگ برون آورد اين پيكره ها را
خاراشكني نيست ولي گوركني هست
تا در شكم خاك نھد پيكر ما را
دنياي تب آلوده كويري است كه در او
هر گام كه به بيراهه نھي ، دام مھلك است
هر خار كه مي رويد ازين كھنه نمكزار
گيسوي سواران فرورفته به خاك است
آن كيست كه پھناي بيابان بشكافد
در خلوت اين گمشدگان راه بجويد
آن كيست كه چون تيشه زند بر جگر كوه
اندام تراشيده اي از سنگ برويد
من كوهم و من سينه ي سوزان كويرم
از هم بشكافيد دلم را و سرم را
تا در دل من صد هوس گمشده بينيد
وندر سر من ، پيكره هاي هنرم را