دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۶ ۳۱ بازديد
تو آن دره ي سبز بي آفتابي
كه مه بر سر افشاندت نو بھاران
تو فرياد مرغابي جفت جويي
كه پر مي گشايد به دنبال ياران
تو ابري ، تو آن ابر اندوهگيني
كه اشكي به رخساره ي كوه پاشي
تو خورشيد بيمار پيش از غروبي
كه بر خاطرم گرد اندوه پاشي
تو پيشاني كوهساران صبحي
كه تاجي است از خنده ي آفتابت
تو گھواره ي شاخساران مستي
كه هر دم نسيمي دهد پيچ و تابت
ترا از جھاني دگر مي شناسم
ترا شير داد از ازل دايه ي من
درين تيره شبھا كه فردا ندارد
تو فانوسي و عشق تو ، سايه ي من
خدا اين دو دل را به تيغي دو سر دوخت
ازين يك ، رهايي نداد آن دگر را
طلسم است و ، با اشك نتوان زدودن
ازين تيغه ي سرد ، خون جگر را