كابوس

مشاور شركت بيمه پارسيان

كابوس

۳۴ بازديد

 

مھتاب رو به ساحل مغرب نھاده بود

در خلوت اتاق به جز من كسي نبود

قلب سياه ساعت شماطه مي تپيد

شب ميگذشت و لحظه ي ميعاد ميرسيد

ناگه صداي دور سگي در فضا شكست

از پشت قاب پنجره ، برق تلنگري

بر شيشه ي كبود ترك خورده نقش بست

ساعت ز كار خويش فرو ماند و گوش داد

آونگ او چو مردمك چشم مردگان

از گردش ايستاد

در پشت من ، دهان دري نيمه باز شد

نوري سفيد ، همچو غبار گچ از هوا

در خوابگاه ريخت

آنگه صداي لغزش پايي به روي فرش

تار سكوت را چو نخي بي صدا گسيخت

من ميھمان هر شبه ام را شناختم

اما هنوز طاقت برگشتنم نبود

قلبم درون سينه ي تاريك مي تپيد

نور از شكاف پنجره چون موم مي چكيد

ناگه دو دست سوخته ي استخوان نما

از پشت ، بر خميدگي شانه ام نشست

برگشتم از هراس

اين روح ناشناس

روحي كه چون شمايل شوم مقدسان

در زير روشنايي ماه ايستاده بود

صورت نداشت ، ليك لبي چون شكاف زخم

تا زير گوشھاي درازش كشيده داشت

خنديد و بيم خنده ي او در دلم نشست

فرياد من چو زوزه ي سگ در گلو شكست


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد