عاقبت از سرزمين گمشده ي خويش
آمدي اي كوله بار شوق تو بر دوش
شسته ز فيروزه هاي چشم تو ، خورشيد
رنگ هزاران غمي كه گشته فراموش
آمدي از ره بدين اميد كه دستي
باز كند ناگھان به خنده دري را
گوش تو كز سردي زمانه فسرده ست
بشنود آواي گرم منتظري را
پاي نھادي به روشنايي درگاه
سايه ي تو همچو قير گرم به در ريخت
نعره زنان كوفتي شقيقه ي در را
ليك ترا خاك انتظار به سر ريخت
نوري از آن سوي شيشه ها نتراويد
پنجره ها كورتر ز شب پره ها بود
باد ، دهان از سرود خويش تھي كرد
آنچه در اين سرزمين نبود ، صدا بود
پير شدي ناگه از گشفتي اين درد
خرد شدي ناگه از گراني اين بار
موي تو در يك نفس چو برف فرو ريخت
تكيه زدي از هراس خويش به ديوار
آمده بودي بدين اميد كه بر تو
باز كند هر دري به خنده دهان را
آمده بودي كه جام گوش تو نوشد
جرعه ي گرم صداي منتظران را
ليك نياسوده بازگشتي ازين راه
برق اميدي به خاطرت ندرخشيد
كام ترا آسمان تيره ي اين شھر
جرعه اي از جام آفتاب نبخشيد
ببينمت اي سالخورده مرد مسافر
ميروي و كوله بار درد تو بر دوش
در بن فيروزه هاي چشم تو ، خورشيد
با شفق لعلگون خود شده خاموش