گونه ي شب شسته بود از گريه ي مھتاب
بسترم بي موج ، چون مرداب
ميرميد از ديدگانم خواب
ميگشودم پلكھاي بسته را از خشم
ميشمردم تيرهاي سقف را با چشم
بار اول طاق مي شد بار دوم جفت
خواب ، گويي چون پرستوها
در ميان تيرها مي خفت
ناگھان گھواره ي بي جنبش شب را
دست گرم نغمه اي جنباند
اين زن همسايه ي ما بود
كر كنار بستر طفلش
لاي لايي آشنا ميخواند
آنچه او ميخواند ، آواز دل من بود
در نھادم ، آتش اندوه روشن بود
كاشكي من نيز طفلي داشتم چون او
در كنارش تا سحر بيدار مي ماندم
كاشكي در خلوت شبھاي مھتابي
بر سر بالين او آواز ميخواندم
كمكم از افسون آن آواز
چشم طفلم جرعه اي از خواب مي نوشيد
وز شكاف پلكھاي من
جويبار اشك مي جوشيد
كودكم در خواب مي خنديد
از تبسم هاي او مھتاب مي خنديد
بوسه ها از گونه هايش مي ربودم من
زير لب ، گريان و خندان مي سرودم من
چون هوا را بازي دست تو بشكافد
خيره در رگھاي آبي رنگ بازوي تو ميگردم
ناگھان در چون دهاني گرم وا مي شد
مادرش از دور با من هم صدا مي شد
از تنت چون بوي شير تازه برخيزد
مست از بوي تو مي گردم
بسترم بيگانه بود از خواب
چيني شب ميدرخشيد از لعاب نيلي مھتاب
مادري گھواره مي جنباند
لاي لايي آشنا مي خواند
ماه در آيينه ي چشم تو مي سوزد
همچو شمعي شعله ور درش يشه ي فانوس
ناله اي از سينه ام برخاست
كودك من نيستي ، افسوس